منتظر ماندم و با دقت، به همهی کسانی که به آنجا میآمدند و از آنجا میرفتند، توجه کردم. همه را نگاه میکردم؛ چه محلیها، چه جهانگردها. به نظرم رسید که دنیا زیباست. دوباره احساس عجیبی پیدا کردم که همهی اطرافم را نیز دربر میگرفت. ما که هستیم؟ مایی که در اینجا زندگی میکنیم؟ تکتک افرادی که در آن محل حضور داشتند، مانند یک صندوق گنج زنده پر از افکار، خاطرات، رویاها، اشتیاق و تمایلات بودند. خود من بر روی کرهی زمین، غرق در زندگی شخصیام بودم و البته بقیهی افراد آنجا هم بیتردید چنین وضعی داشتند. دختر پرتقالی یوستین گردر
lilamah
۹۸۶ نقل قول
از ۲۹ رمان و ۲۲ نویسنده
اگر کسی در چنین شهر بزرگی دنبال یک نفر بگردد و نداند او کجا میتواند باشد باید از محلی به محل دیگر برود و همهجا را بگردد. به عبارت دیگر وقتی دنبال کسی میگردیم، درصورتی میتوانیم او را پیدا کنیم که در یک نقطهی مرکزی بنشینیم و منتظر بمانیم تا شاید سروکلهاش پیدا شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
درک قراری که با هم گذاشته بودیم بسیار ساده ولی انجام آن مشکل بود. تمام افسانهها قواعد خودشان را دارند و شاید تفاوت یک افسانه با افسانهی دیگر در همین قواعدشان باشد. لازم نیست این قواعد را بفهمیم. فقط باید به آنها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمیشوند. دختر پرتقالی یوستین گردر
تنها چیزی که با اطمینان میتوانم بگویم این است که دختر پرتقالی در آنجا نبود و چشمان من فقط در جستجوی چیزی بود که وجود نداشت. دختر پرتقالی یوستین گردر
البته کار سادهای نیست که کسی مادر خودش را توصیف کند. گرچه گفتن از خوبیها و نقصها دشوار است، باید بگویم که او واقعا عادات و روشهای خاصی دارد. اگر بخواهم بهترین قسمت اخلاق مادرم را در دو کلمه خلاصه کنم، میگویم: خوشاخلاقی و سرزندگی. اما دربارهی بخش بد و نقطهضعفهای او هم سکوت نمیکنم و فقط به بداخلاقی او اشاره میکنم و کم پیش نمیآمد که من حالتی بین این دو افراطگرایی را تجربه کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
او دستم را با ملایمت فشار داد و ما در حالت بیوزنی در فضا به پرواز درآمدیم؛ انگار در کهکشان راه شیری، نوشیدنی میخوریم و تمام کهکشانها به ما تعلق داشت. دختر پرتقالی یوستین گردر
نمیدانم چند درصد از مردم خودشان را جزو سهدرصد از زشتترین افراد میدانند اما این تصور هم برایم وحشتناک است که کسی در تمام عمر از خودش ناراضی باشد. دختر پرتقالی یوستین گردر
در جایی خوانده بودم بیش از بیستدرصد از زنها خود را جزو سهدرصد از زیباترین زنان کشورشان میدانند و بدیهی است که این معادله هیچوقت حل نمیشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید به نظر برسد ازخودراضی باشم اما باید اعتراف کنم یکی از آن کسانی هستم که از شکل ظاهری خود راضیاند. نمیخواهم بگویم زیبا هستم اما زشت و تو دل نرو هم نیستم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بخش خوب و قوی شخصیت او این باشد که همیشه آماده است تمام وقت آزادش را صرف کاری بکند؛ مثلا از من یک ورزشکار بسازد. او میگوید همهی انسانها با عضله به دنیا میآیند و باید از آن استفاده کنند. اما شاید نقطهضعف شخصیت او این باشد که تاب تحمل این احتمال را ندارد که شاید من به جای ورزشکارشدن، برنامهی دیگری برای آیندهام داشته باشم! دختر پرتقالی یوستین گردر
اغلب پیش میآید که مثلا دانشجویان الهیات در اعتقاد به خدا شک میکنند یا دانشجویان حقوق، دیگر به قوانین و حقوق جاری کشور اطمینان و اعتقادی ندارند. دختر پرتقالی یوستین گردر
گفت: «باید سعی کنی ششماه طاقت بیاوری. اگر بتوانی این مدت را صبر کنی، میتوانیم دوباره همدیگر را ببینیم.»
به گمانم آهی کشیدم و گفتم: «چرا اینقدر طولانی؟»
گفت: «برای اینکه تو باید این مدت را صبر کنی.»
او میدید که چطور یأس و ناامیدی مرا درهم شکسته است و شاید برای همین اضافه کرد: «اما اگر این مدت را تحمل کنی، شاید بتوانیم در ششماه بعد از آن، هر روز همدیگر را ببینیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
یک سنجاب در این دنیا زندگی سادهای دارد؛ گاهی اینجا و گاهی آنجاست. زندگی توأم با بازیگوشی و سبکسری، دیگر جایی برای خاطرات و یادها باقی نمیگذارد و به اندازهی کافی با خودش درگیر است. دختر پرتقالی یوستین گردر
پیت هاین:
«آنکه هیچگاه در حال نزیسته، هیچ نزیسته. تو چه میکنی؟» دختر پرتقالی یوستین گردر
بعضی از افراد چنان نزدیکبیناند که نمیتوانند اسب را از گاو یا اسب آبی را از مار کبری تشخیص بدهند. چنین کسانی به عینک نیاز دارند. دختر پرتقالی یوستین گردر
در کرهی زمین تلسکوپ قدرتمندی وجود ندارد که بهخوبی تلسکوپ هابل بتواند با عکسهایش ما را در جریان اتفاقهای فضایی قرار بدهد و قطعا این تلسکوپ فضایی بسیار بهتر از تلسکوپهای زمینی، ما را در این راه کمک میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
خیلیها فکر میکنند که ستارههای آسمان، چشمک میزنند یا روشن و خاموش میشوند درحالیکه بههیچوجه چنین نیست. این فقط اثری است که تغییرات جوی و ناآرامیهای آن در بیننده ایجاد میکنند؛ درست مثل وقتیکه سطح آب حرکت میکند و ما سنگهای کف آب را تار و لرزان میبینیم یا درست برعکس، از زیر آب استخر نمیتوانیم بهطور دقیق ببینیم که چه چیزی در بالا و در کنار استخر حرکت میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
ما متعلق به این سیاره هستیم و این امری بدیهی است و بدون شک در قسمتی از طبیعت این سیاره، از میمونها و خزندگان یاد گرفتهایم که زاد و ولد کرده و تعدادمان را افزایش بدهیم و من هیچ اعتراضی به این موضوع ندارم و نمیخواهم همهچیز را زیر سوال ببرم. منظورم فقط این است که نباید این موضوع باعث شود که نتوانیم جلوتر از دماغمان را ببینیم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید ما هم میتوانستیم از تجربهی «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربهی آن هیچوقت دیر نیست؛ درحالیکه خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یکبار هم در یک اتاق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکردهاند. اینجا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هر کسی به قیافهی خودش فکر کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
این تصور مضحکی است که اصولا به وجود فضا فکر کنیم درحالیکه در اطرافمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژههایشان نمیتوانند فضا را ببینند و مطمئنا پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالاند که نیمنگاهی به افق نمیاندازند. در هر صورت بین یک آیینهی آرایشی و یک تلسکوپ قابلاستفاده، تفاوت قابل ملاحظهای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاهها» میگویند. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید اگر تو با من بودی میتوانستی مرا از آن وضعیت نجات بدهی. بیتردید برای رهانیدنم از این ناراحتی و عذاب میتوانستی چیزی بگویی. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید او از آن آدمهایی بود که از خودشان انتقاد میکنند و این خصوصیتی است که همهی مردم ندارند. دختر پرتقالی یوستین گردر
همینطور که میبینی من در مقابل واقعیتی قرار گرفتهام و باید همهچیز را ترک کنم؛ خورشید را، ماه را و همهی چیزهایی را که وجود دارند و از همه مهمتر، مامان و تو را… این یک حقیقت است و بهراستی که حقیقتی دردناک است. دختر پرتقالی یوستین گردر
بعضی وقتها این احساس را دارم که هر یک از ما بالای قلهی ابری کوهی ایستادهایم و با وجود فاصلهی زیاد سعی داریم از آن بالا همدیگر را پیدا کنیم و در میان ما یک درهی جادویی وجود دارد که تو همین الان در مسیر زندگیت آن را پشت سر گذاشتهای؛ درحالیکه من بههیچوجه اجازه نداشتم تو را در این مسیر همراهی کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
دلم میخواهد کمی با تو درددل کنم و از چیزهایی بگویم که در این لحظه فکرم را به خود مشغول کردهاند؛ با تمام جزئیات روزها و ساعتهایی که با هم گذراندهایم. این برای تو نیز فرصتی است که مرا به یاد بیاوری. دختر پرتقالی یوستین گردر
ما در جهان هستی یک مکان نداریم؛ بلکه در آن به همان اندازهای جا داریم که برای خود تعیین میکنیم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بهتر بود نگهداشتن فیلم از کسانیکه دیگر وجود ندارند و از میان ما رفتهاند، به قول مادربزرگم ممنوع میشد. بهنظر من درست نیست کسی دربارهی مردهها جاسوسی و کندوکاو کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
گاهی وقتها نمیتوانم تحملش کنم. نمیتوانم این فکر را تحمل کنم که یک روز از دنیا بروم و تو را برای همیشه از دست بدهم. نمیتوانم روزی را تصور کنم که نتوانم به اینجا بیایم تا با تو باشم، پیشت بنشینم، حرف بزنیم و با تو زندگی کنم؛ همانطور که در پنجاهسال گذشته تقریبا هر روز این کار را کردهام. لیدی ال رومن گاری
لیدیال دریافت که بسیار دیر به دنیا آمده است. دنیای جدید، جای زن عاشق نیست. لیدی ال رومن گاری
وقتی هشتادساله باشی، دیگر فرصت انتخاب و دستچینکردن را نداری… لیدی ال رومن گاری
نمیدانی چه روزهایی را بی تو گذراندهام. به خاطر این روزها از تو بدم میآید. میتوانستیم با هم خوشبخت باشیم… لیدی ال رومن گاری
عجیب است که پنجاهسال عمر به چه سرعت میگذرد و انسان، چقدر کم میتواند گذشتهها را به فراموشی بسپارد. لیدی ال رومن گاری
«به قانون بچسب، پیش از آنکه قانون به تو بچسبد.» این قاعدهی کار من است. لیدی ال رومن گاری
من همینجا منتظر میمانم. میترسم و اوضاع قلبم بد است، به هیجان عادت ندارد، از عمل مستقیم بدش میآید، همیشه بهتر است پشت صحنه باشم… لیدی ال رومن گاری
خطرناکترین چیزی که تهدیدش میکرد، ضعفش بود. لیدی ال رومن گاری
آزادی، پرارزشترین چیز روی زمین است. تو نباید تمام عمرت اسیر عشق باشی… لیدی ال رومن گاری
شاید عشق، بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن، آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد. لیدی ال رومن گاری
باید کارها را طوری پیش ببریم که نتوانی او را ببینی. در ابتدا خیلی دردناک است اما بعد یکی دو سال، خب زندگی، زندگی است دیگر. به جرئت میتوانم بگویم که تو بر وضعت غلبه میکنی. لیدی ال رومن گاری
شاهان تنها به این دلیل زندگی میکنند که جامههای چشمنواز بپوشند. لیدی ال رومن گاری
تصنیف عاشقانهی قرن هجدهم کوچهبازارهای پاریس را بر لب میآورد:
«جز محبوبم
جز محبوبم
هیچکس آشنایم نیست، هنوز هم
بی محبوبم
بی محبوبم
نخواهم زیست، یک روز هم…» لیدی ال رومن گاری
کمتر کسی هست که این روزها بتواند به خوشی واقعی دست پیدا کند. لیدی ال رومن گاری
تناقضگویی، پناهگاه خاص کسانی است که میدانند نظرشان درست نیست اما خطا و اشتباه خود را نمیپذیرند و به این ترتیب سعی میکنند ثابت کنند که سیاه، سفید است و سفید، سیاه. لیدی ال رومن گاری
بودا به نقطهای رسید که دیگر نشاط و خوشی را تنها برای خود کافی نمیدانست و میخواست میلیونها پیرو شاد و خوشحال گرداگردش جمع شوند. لیدی ال رومن گاری
هیچچیز بالاتر از آن نیست که لذتطلبی ببیند مردم در لذاتش سهیم میشوند. لذتطلب حقیقی و مخلص میتواند از لذات خود چشم بپوشد، بهشرطیکه ببیند همهی مردم از زندگی خود لذت میبرند. لیدی ال رومن گاری
چقدر غمانگیز است که آدم نمیتواند مردی را که دوستش دارد، انتخاب کند. لیدی ال رومن گاری
کشیشی به غایت زیبا که مثل همیشه لباس سیاه میپوشید، با آن چهرهی پریدهرنگ و سوزان و چشمان سیاهی که انگار بازتاب رنج و امید یکایک انسانها است. لیدی ال رومن گاری
هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایدهی طبقات حاکم نیست. آفریدههایش برای مردم حکم تریاک را دارد. طبقات حاکم امیدوارند تودهها را به موزهها بکشانند، همانطور که آنها را به کلیسا میفرستند تا فلاکت و ادبار خود را از یاد ببرند. شاعرانی که برای مردم نغمههای خوش میسرایند، نقاشانی که پردهای بر روی واقعیت میکشند و موسیقیدانانی که میکوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند، دشمنان بزرگ ما هستند. لیدی ال رومن گاری
عیاش، خودخواهی است که فقط به فکر خوشگذرانی خودش است. او محصول خاص یک عنصر فاسد است و راه و روش زندگیاش، توهین به بشریت است. لیدی ال رومن گاری
دریافت که شکوه و جلال لذتبخش موسیقی نسبت به عنصر عشق، در درجهی دوم اهمیت است. لیدی ال رومن گاری
کسی چه میداند که آدم در سواحل زیبای دریاچهی لمان به کی برمیخورد؟ شعار من این است: «همیشه آماده.» لیدی ال رومن گاری
نمیدانم چرا ترانههای عاشقانه را اینهمه غمانگیز و کوتاه میسازند. لابد شاعرانی که آنها را ساختهاند، تنگی نفس داشتند یا مسلول بودند و یا کلهپوک. لیدی ال رومن گاری
بیشک، آزادی، برابری و برادری در گوشهای به انتظار ایستاده بودند و بیصبرانه و خشمگین و نومید خیابان را میپیمودند و به ساعتمچی خود نگاه میکردند. لیدی ال رومن گاری
شاید این چشمان من بود که اینهمه زیبایی در او میدید. نمیدانم و اهمیتی هم نمیدهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچچیز بهجز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
زیبایی زندگی، تنها چیزی بود که ارزش مبارزه را داشت. لیدی ال رومن گاری
در جهان نبایستی طبقات، دولت و پرولتاریا وجود داشته باشند. تنها و تنها انسانهای از بند رسته، زیبا و آزاد کافی است. لیدی ال رومن گاری
اگر تنی سالم و قوی و شاداب داشته باشی، روح هم بلد است از خودش مواظبت کند. لیدی ال رومن گاری
شرارت، هرگز فقط منشا لذت نبوده است؛ روی دیگر سکهی فاجعه است، سقوطی کامل حتی برای چند لحظه. خودکشی، ارزانترین شکل جنایت که بهوسیلهی قانون قابل پیگرد نیست؛ رهایی از تمام قید و بندها، یک لحظه مکاشفه که میتوان قیمتش را زیر چراغ گاز خیابان پرداخت. لیدی ال رومن گاری
هر وقت که دو پلیس سبیلدار وارد اتاق شدند تا مسیو را با خود ببرند، او به طرف مادرش میدوید و فریاد میزد: «آزادی و برابری باز هم آمدهاند تا بابا را ببرند. برادری لابد مست کرده و توی خیابان افتاده.» لیدی ال رومن گاری
تنها سه چیز در دنیا هست که ارزش دارد آدم بهخاطرش زندگی کند یا بمیرد: آزادی، برابری، برادری. لیدی ال رومن گاری
عشقهای بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکاند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچگونه اثری نابود شوند و از بین بروند. لیدی ال رومن گاری
همیشه مردان خوشقیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان میبخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمیکرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز فکرشان اهمیت پیدا میکرد که پیر میشدند و ظاهر زیبایشان از دست میرفت و چیزی بهجز چانهی لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته بهجا نمیماند. لیدی ال رومن گاری
هنرمندی که خود را یکسره وقف خلق شاهکاری فناناپذیر کند، شبیه متفکر یا ایدهآلیستی است که میکوشد جهان را نجات دهد. لیدی ال رومن گاری
اندیشید: آثار هنری را واقعا باید رام و دستآموز کرد، آدم باید بتواند ناز و نوازششان کند نه اینکه با ترس و احترام با آنها رفتار کند. لیدی ال رومن گاری
بهنظرش میرسید هنرمندی که بکوشد به چیزهای زیادی دست پیدا کند، حتی اگر موفق هم باشد، مایهی دردسر است. لیدی ال رومن گاری
هدف هنر، نجات جهان نیست؛ بلکه آن است که دنیا را پذیرفتنیتر کند. لیدی ال رومن گاری
ابلهان نمیتوانند پنجاهسال تمام عاشق باقی بمانند. برای نیل به چنین عظمتی به مردی حقیقتا خیالپرداز و صاحب ذوق نیاز است. لیدی ال رومن گاری
پس از اینهمه سال زندگی در بین نجیبزادهها باید یاد گرفته باشی که هیچوقت احساسات خود را بروز ندهی. لیدی ال رومن گاری
چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمیتواند جبران کند. لیدی ال رومن گاری
پیوسته اندکی سختگیر و خشن بود و لحظاتی در زندگیاش پیش میآمد که ناگزیر میشد -دقیقا ناگزیر میشد- اندکی بیرحم باشد. لیدی ال رومن گاری
یک ضربالمثل فرانسوی را خوب به خاطر داشت که میگفت: «کسی که خوب دوست دارد، خوب هم تنبیه میکند.» لیدی ال رومن گاری
بهراستی آنچه گذشت زمان بر سر آدم میآورد، خارقالعاده و شگفتانگیز است. لیدی ال رومن گاری
زن نباید مراقبت از شانههایش را کنار بگذارد. افسوس خوردن، هیچ دردی را دوا نمیکند. لیدی ال رومن گاری
عجیب است که شانههای آدم، اینهمه تنها و درمانده شود. آخر سر مثل اینکه مال تو نیستند، احساس میکنی که با تو بیگانهاند و کسی فراموششان کرده و آنها را جا گذاشته است. لیدی ال رومن گاری
گلها اهمیتی نمیدهند که جوان هستی یا پیر، تنها میدانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند. لیدی ال رومن گاری
تازه میآیند که همدمت باشند و تو، تازه که شروع میکنی به آنها خو بگیری، مجبوری از آنان جدا شوی. لیدی ال رومن گاری
ساختمان سنگین و رنگین روی زمین نشسته است و تو تنها میتوانی شاهد رنجبردن زمین باشی. لیدی ال رومن گاری
زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت میرسیدند و با دیدنشون از خود بیخود میشدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یهدفعه از شدت گیراییشون کم میشه و با کمال تعجب، دیگه زیباییشون رو از دست میدن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مارماهیها فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. اونا دربارهی موضوعات مخصوص خودشون و به زبان مخصوص خودشون فکر میکنن. اصلا ممکن نیست، اصلا نمیشه بخوای اون فکرها رو به زبان آدمها بگی. افکار اونها توی قالب کلمههای آدمیزاد نمیگنجه، متعلق به دنیای آبه؛ مثل بچهای که توی شکم مادرشه. ما میدونیم جنینها هم به چیزهایی فکر میکنن، ولی نمیتونیم به زبانی که توی دنیای خودمون استفاده میکنیم، بیانشون کنیم. مگه نه؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خاطرههای زندگی قبلی که همینجوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یهجا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطرهی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اونوقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاقها هم ناخواسته میافتن. دست خود آدم نیست. مثل این میمونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشمانداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمیتونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود میکنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای عقیده داشت تمام زنها با عضوی خاص و مستقل از اعضای دیگر بدنشان متولد میشوند؛ اندامی که با آن میتوانند دروغ بگویند. اینکه کجا، چگونه و چه دروغی بگویند در هر فرد متفاوت است اما آنها بهطور کلی در فواصل معینی دروغ میگویند، بهخصوص اگر موضوع مهمی در میان باشد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
برای من، موثرترین راه فراموش نکردن، نوشتن و روی کاغذ آوردن کلمات است. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تنها کاری که ما برای کسانی که مردن و دستشون از دنیا کوتاهه میتونیم انجام بدیم، اینه که خاطراتشون رو زنده نگهداریم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
اشکهایش را پاک کرد و گفت: «خیلی ببخشید… شرمندهام که متاثرتون کردم.»
گفتم: «خواهش میکنم… این چه حرفیه؟ شرمنده برای چی؟ گریه برای کسی که فوت کرده و خیلی برای آدم ارزشمند بوده، اصلا شرمندگی نداره.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
یه چیز رو خوب فهمیدم؛ آدمهایی که از عشق خالص، عشق پاک و عشق به معنای واقعی حتی یه لقمه نون هم از گلوشون پایین نره و به همین خاطر هم بمیرن وجود ندارن. شما اینجور فکر نمیکنین؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکترها میگفتن علت اصلی مرگ دکتر توکای ایست قلب بوده، چون قلبش دیگه این قدرت رو نداشته که خون رو به بقیهی بدنش پمپاژ کنه. اما اگه از من سوال کنی، میگم علت اصلی مرگش ایست قلبی نبود، بلکه عشق توی قلبش بود. عشق بود که باعث مرگش شد. او از غصه دق کرد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
ترجیح میدهم فقط به خودم صدمه بزنم نه به دیگران. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
عشق، همینطوریه؛ یهدفعه و ناگهانی میاد و آدم دیگه کنترل قلبش رو از دست میده، حس میکنه یه توپ بازیه و تو یه سری احساسات و نیروهای غیرمنطقی گیر افتاده. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
وقتی به این فکر میکنم که شاید هیچوقت نتونم ببینمش، انگار بدنم رو دارن به دو تکه قسمت میکنن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مدتیه درگیر بحران میانسالی شدم، اما هرچی بیشتر فکر میکنم، هیچ راه خروجی به نظرم نمیرسه. تمام چیزهایی که تا حالا برام لذتبخش بودن، دیگه به نظرم خستهکننده و مسخرهان، دیگه دلم نمیخواد ورزش کنم، حوصله ندارم برم لباس بخرم، حتی میترسم بشینم پشت پیانو و درش رو باز کنم. دیگه اشتهایی به غذاخوردن ندارم، ساکت میشینم و فقط نگاه میکنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
اگه جوانتر بودم، مشکلی نبود و میتونستم خودم رو عوض کنم. میتونستم خیلی امیدوار باشم، اما الان چی؟ توی سنوسالی که الان هستم، بار گذشته داره رو شونههام سنگینی میکنه. جوریکه فکر میکنم هرگز نمیتونم گذشته رو جبران کنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پیدا کردن یک جراح زیبایی خوب به قول معروف مثل پیدا کردن دونههای ذرت میمونه تو انبار کاه. منظورم اینه که همهجا تبلیغات زیبا و وسوسهکنندهای ازشون میبینی، اما درواقع تو اتاق عمل جور دیگهای از آب درمیان. اولش با عکسهای قشنگ و دلفریب تو رو به قتلگاه میبرن و بعد تو اتاق عمل، تن سالمت رو داغون میکنن. به جای اینکه بشی شبیه اون عکسایی که نشونت دادن، زیبایی قبلیت رو هم از دست میدی. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
شاید خیلی سخت باشه، اما از نظر روانشناسی، زنها برای اینکه بتونن به زندگی عادی برگردن، معمولا نیاز دارن انتقام بگیرن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
انسانهای بسیاری را میشناختم که پیش از آنکه بخواهند در امان باشند، به بیماریهای بدخیم دچار شده بودند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر میکنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه میکردم. اینطوری الان یهجورایی در برابر این حس در امان بودم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خوب که نگاه کنی متوجهمیشی این حس پریشانی، این حس خفهکننده، این گرفتگی قفسه سینه و یه همچین احساساتی از هزارسال قبل تا حالا هیچ تغییری نکرده. حس از دست دادن تو هزارسال قبل، درست همون حسی بوده که الان هم هست. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سوال کرد: "این شعر رو شنیدی؟
محبوبم را دیدم
حال، میپرسم
چگونه ادامه دهم
تمام عزیزان زندگیام،
تمام گذشتهام
در نظرم رنگ باختهاند…"
گفتم: «از فوجیواراست.»
خودم هم نمیدانستم چطور همچین شعری را ازبر بودم.
گفت: «معنی و مفهوم دیدن تو قرن دهم، یه قرارداد بوده. تو این شعر یعنی یه قرارداد، یه تعهدی که با اون ارتباط عاطفی بین زن و مرد شکل میگرفته. من این رو تو دانشگاه یاد گرفتم. اون موقع با خودم فکر میکردم اوووه یعنی واقعا اینطور بوده؟ اما الان تو این سنوسال که هستم، تازه میفهمم اون شاعر چه حالی داشته وقتی که این شعر رو مینوشته، اطرافش چی میگذشته! معشوق رو ملاقات کرده، جسمش رو با جسم اون به هم تنیده، وداع کرده و بعدش فقط احساس عمیق از دست دادن بوده و تنهایی…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توکای گفت: «من زنهای جذاب زیادی رو دیدم. زنهایی که زیباتر از اون بودن، زنهایی که سلیقهی بهتری داشتن، باهوشتر بودن و از لحاظ شغل و طبقهی اجتماعی از اون هم بالاتر بودن، اما تمام این مقایسهها هیچن! میدونی چرا؟ چون فقط اونه که برای من خاصه و این خاصبودن اون یهجورایی کامله. چطوری بگم… منظورم اینه تمام ویژگیهایی که تو وجود این زن هست، بههم مربوط و باهم آمیختهان. اما همهشون یه نقطهی مشترک مرکزی دارن که هر چی هست بدجور من رو به خودش جذب میکنه؛ مثل یه آهنربای قوی و غولآسا.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «اینطور که من از حرفات متوجه شدم تو از یه طرف بهشدت سعی میکنی اون رو بیش از اندازه دوست نداشته باشی، از طرفی هم تعلق خاطرت به اون بیشتر و بیشتر میشه؛ اونقدر شدید که میترسی از دستش بدی. درسته؟»
گفت: «آره، درست متوجه شدی. تو خودت شاهدی که چطور عواطف و احساسات من همین الان هم با هم کشمکش دارن. انگار دارم خودم رو از وسط نصف میکنم. گیر کردم بین دو تا احساس متضاد و همزمان. منطقیش هم همینه که هرقدر هم تلاش میکنم نمیتونم ازش متنفر باشم تا شاید بتونم کمتر دوستش داشته باشم. چارهی دیگهای هم ندارم، من واقعا و عمیقا نمیخوام از دستش بدم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تو دوران دبیرستان یهبار تقریبا یه همچین حسی رو داشتم. البته تا حدودی شبیه حسوحال الانم بود، اما خیلی کوتاه. اون زمان، بچه بودم و احساسی که داشتم جوابی نداشت، متقابل نبود، اما الان کاملا فرق داره. وقتی به این زن فکر میکنم، قلبم درد میگیره و دیگه توان این رو ندارم که بخوام به کس دیگهای فکر کنم. حالا یه آدم بالغ و عاقلم و طرفمقابلم هم همینطور و هر دومون با هم رابطهی عاطفی داریم، اما نمیدونم چرا اینطوری دیوانه شدم. اگه بیشتر از این بخوام بهش فکر کنم، سلامتیم هم بهخطر میافته. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمیتونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمیتونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگهاش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذابتر میشه. حس میکنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم میکنن. اونوقته که قدرت تشخیصم رو از دست میدم. دیگه نمیدونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمیتونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکنندهی بین کموزیاد رو دیگه نمیتونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیدهای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پرسیدم: «خب، دقیقا چطور این کار رو انجام میدی؟ چطوری میتونی کسی رو کمتر دوست داشته باشی؟»
گفت: «به روشهای مختلف. من تا حالا همهچی رو امتحان کردم، اما چیزی که در نهایت بهش رسیدم این بود که تا میتونی باید دربارهی اون شخصی که میخوای کمتر دوستش داشته باشی، منفی فکر کنی؛ مثلا من تو وجود همین زنی که خیلی دوستش دارم، دنبال نقاط ضعف گشتم و از صفات منفیش یه لیست انتخاب کردم. این لیست رو بارها و بارها مثل یه شعر توی ذهنم هی مرور کردم تا حفظش کنم و بعد به خودم گفتم از یه همچین زنی دیگه نباید بیشتر از اون مقداری که نیاز هست خوشت بیاد. سعی کردم خودم رو متقاعد کنم که نباید بیشتر از این دوستش داشته باشم.»
سؤال کردم: «موفق هم شدی؟ اصلا موثر بوده؟»
گفت: «نه زیاد!» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «آخه یعنی چی که باید سعیکنی کسی رو زیاد از حد دوست نداشته باشی؟»
گفت: «دلیلش خیلی سادهست. اگه کسی رو خیلی دوست داشته باشم،درد بیشتری رو حس میکنم و دیگه قلبم نمیتونه این درد رو تحمل کنه، دیگه کشش ندارم. برای همین هم سعی میکنم دیگه کسی رو زیاد دوست نداشته باشم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من نمیخوام خودم رو از اون چیزی که هستم، بهتر نشون بدم؛ ولی فکر میکنم که خیلی خوششانسم… یه خوششانس مؤدب! 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مثالی زد تا منظورش را برایم توضیح بدهد: «مثل این میمونه که یه آقای محترمی دری رو باز میکنه، میبینه یه نفر داره لباس میپوشه، سریعا عذرخواهی میکنه و میگه: ‘ببخشید مادام’ و سریعا در رو میبنده. این آدم مؤدبه… اما اون که سیاستمداره، همونطور که در رو میبنده میگه: ‘ببخشید موسیو’ …» حالا متوجه شدی؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: حالا که حرف از سیاست و درایت افتاد، یادمه توی یه فیلم قدیمی از تروفو یه صحنه بود که خانمی به آقایی گفت: «آدما دوجورن؛ یا خیلی مؤدبن یا خیلی سیاست دارن و طبیعیه که هردوی این ویژگیها خوبن، اما بیشتر مواقع اونهایی که سیاست دارن برنده میشن.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
شاید من آدم خیلی باهوشی نباشم اما اینجور مواقع همیشه با تدبیر و سیاست رفتار میکنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد میکرد:
«یک: هرگز شتابزده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغهای ساده و کوچک بگویید.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
بهنظر میرسید این صفات در او مادرزادی باشند؛ درست مثل زیبابودن صدا یا باریکبودن انگشتان دست در بعضی آدمها. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خانوادههایی که در آنها فرزندان با درک درست و تربیت صحیح رشد کرده بودند، با والدینشان رفتار محترمانهای داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تمام انسانهای روی زمین، سرانجام باید روزی پا در رهی ناهموار بگذارند و بالأخره پدر یا مادر شوند و این امر، هر چند ترسناک بهنظر میرسد اما لذتبخش است. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای عقیده داشت میتوان با پول کافی و عمل جراحی، چهرهی زنان را به هر شکلی که بخواهند زیبا کرد؛ اما توانایی فکری، زیرکی، هوشمندی و شخصیت آنان را هرگز. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سیسال زندگی مجردیاش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمیداد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانمها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخطبعی آنان بود. زنها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمیتوانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله میگرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای همواره به دلیل اینکه وضعیت مالی خوب و موقعیت شغلیاجتماعی بالایی داشت، مورد توجه خانمها قرار میگرفت؛ اما چون ظاهر زیبایی نداشت، به هر دختر جوانی که ابراز علاقه میکرد، همیشه گزینهی دوم تلقی میشد و نامزدیهایش به ازدواج ختم نمیشد. دخترهای جوان با گزینههایی ازدواج میکردند که ظاهری جذاب و موقعیت مالی بهتری داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گاهی اتفاق میافتد که پرتویی خاص از نور یا جرقهای کوچک وارد زندگی آدمها میشود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمرهشان پی میبرند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خندهدار است. البته انسانهای بیشماری نیز هستند که شانس نمیآورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشمهای خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
بعضی انسانها همیشه باید انواع کلکهای کوچک و بزرگ موردنیاز را بیاموزند تا بتوانند خودشان را آمادهی رویارویی با جهان کجوکولهی اطرافشان کنند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
برخی از انسانها شدیدا ساده و زلالاند و درونشان آنقدر کم شکلیافته است که گاه مجبورند در اثر ضربهای شدید یکعمر را در کمال شگفتی با فریب و ترفند روزگار بگذرانند. این انسانها از نظر تعداد زیاد نیستند، اما گاه ممکن است با چنین افرادی روبرو شوید. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
اگر بخواهید از آدمها حرف بزنید، باید خودتان را جای آنها بگذارید. مالون میمیرد ساموئل بکت
عزیز من! آه، کاش فقط هفتاد سال پیش همدیگر را میدیدیم! نه، اینطوری عالی است؛ دیگر آنقدر فرصت نخواهیمداشت که از یکدیگر، بیزار و متنفر شویم، که به چشم خود شاهد سپریشدن دورهی جوانیمان باشیم و با دلآشوبه و انزجار از شور و شیفتگی گذشتههامان یاد کنیم، که به دنبال یافتن شخص ثالثی برویم. شما از یکطرف و من از سوی دیگر، در یک جملهی کوتاه میتوانم بگویم که دیگر برای شناختن یکدیگر هیچ فرصتی نخواهیمداشت. مالون میمیرد ساموئل بکت
همهی سالخوردگان با جسم و روح پیر، شبیه همدیگرند. مالون میمیرد ساموئل بکت
متوسلشدن به قرصها برای آرامش و بعد، فقط دلدرد نصیب آدم میشود. مالون میمیرد ساموئل بکت
آدم، خیلی شتابزده در مورد مردم قضاوت میکند. مالون میمیرد ساموئل بکت
مدفونشدن در گدازه و خم به ابرو نیاوردن؛ در این اوقات است که انسان ثابت میکند چندمرده حلاج است. مالون میمیرد ساموئل بکت
فکر میکنم عاقبت تمامش خواهمکرد. بهترینها را برای آخر کار گذاشتهبودم، اما حالم چندان خوش نیست. شاید دارم میروم. در اینصورت متعجب خواهمشد. این یک ضعف گذراست. همه اینجور ضعفها را تجربه کردهاند. آدم ضعف میکند، بعد این حالت میگذرد، قوای انسان احیا میشود و دوباره همهچیز را از سر میگیرد. مالون میمیرد ساموئل بکت
مشکلات بغرنج همیشه گریبانگیر کسانی شدهاند که بههیچوجه آراموقرار نداشتهاند، تا وقتیکه بهقطع دریابند که کارسینومایشان مربوط به پیلور است یا از دوازدهه یا همان اثنیعشر. مالون میمیرد ساموئل بکت
بههرحال مردم هرگز از رنجکشیدن راضی و خرسند نخواهند بود، بلکه برعکس، آنها باید گرما و سرما، باران و عکس آن، یعنی هوای خوش، عشق، دوستی، گناه و به طور خلاصه، هیجان و شوریدگیهای بیشمار را تجربه کنند تا از این طریق بتوانند بهطور دقیق دریابند چه چیز باعث میشود خوشبختیشان ناب و بیآلایه نباشد. مالون میمیرد ساموئل بکت
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- بهتدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنجها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لمدادن که به خودیخود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج میکشد و آنچه رنج را پدید میآورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل اینکه ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بیآنکه باران بند آید. مالون میمیرد ساموئل بکت
میتوان گفت کسی که به اندازهی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامیرسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچکس دیگری از راه نخواهد رسید و همهچیز به پایان میرسد؛ جز انتظار عبث. هنگامیکه میمیرید، دیگر خیلی دیر میشود، دیگر بیش از حد انتظار کشیدهاید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون میمیرد ساموئل بکت
تحقق دیرهنگام یک امید، بهتر از عدم تحقق همیشگی آن است. مالون میمیرد ساموئل بکت
هنگامیکه یکی از آنها میمیرد، بقیه ادامه میدهند؛ پنداری که هیچ اتفاقی رخ نداده است. مالون میمیرد ساموئل بکت
شاید برای کسی که اینهمه مدت به عبث در انتظار فردا بودهاست، دیگر فردایی وجود نداشته باشد و شاید به آن مرحله و لحظه رسیده باشد که زیستن، همان سرگردانشدن واپسین بخش زندگی در اعماق لحظهای بیانتها و بی حد و مرز باشد؛ آنجا که نور هرگز تغییر نمیکند و افراد درمانده و تباهشده همه شبیه یکدیگرند. مالون میمیرد ساموئل بکت
برای سالهای طولانی، اگر میخواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر اینکه کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و میتوان دو، سه یا چهار روز بدون حرکتدادن به دستها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطرهای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمیدانید، به خودتان میبالید که مثل بقیهی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون میمیرد ساموئل بکت
با همه شتاب به سوی یکدیگر در حرکتاند؛ چون میدانند وقت تنگ است برای گفتن تمام آن چیزها که بر قلب و وجدان، سنگینی میکنند و برای انجام تمام کارهایی که باید انجام دهند و به تنهایی انجامپذیر نیستند. به این ترتیب چندساعتی در امن و امانند و سپس خوابآلودگی، کتاب یادداشت کوچک با مداد مخصوصش، خداحافظی در عین خمیازهکشیدنها. بعضیها حتی سوار تاکسی میشوند تا زودتر به میعادگاه برسند یا بعد از تفریح و خوشی، زودتر به خانه یا هتل بازگردند؛ جاییکه بستر گرمشان در انتظار آنهاست. مالون میمیرد ساموئل بکت
و خدا به داد کسی که در اوقات فراغتش، اشتیاق قدمزدن با همنوعی دیگر را داشته باشد، برسد؛ مگر اینکه دست بر قضا و از سر اتفاق، مسیری مناسب بیابد. بعد شانهبهشانه همدیگر چند قدمی راه میروند، شاد و بانشاط و سپس از یکدیگر جدا میشوند و شاید هر یک زیر لب زمزمهکنند که دیگر هیچچیز جلودارشان نخواهد بود. مالون میمیرد ساموئل بکت
بله، یاد آن روزها بخیر! شب به سرعت از راه میرسید و روزها به جستجوی گرما و باقیماندههای قابلخوردن غذا به خوشی میگذشت. آدم تصور میکند که تا آخر راه، همیشه همینطور باقی خواهد ماند؛ اما ناگهان همهچیز متلاطم و آشوبزده و میشود و آدم در دل جنگل سرخسهای بلند که در معرض باد به تکاپو و تقلا میافتند، گم میشود یا همراه تندبادها و گردبادها به دوردستهای اراضی سترون روبیده با باد کشیده میشود، تا آنجا که آدم به این فکر میافتد که مبادا بدون آنکه خود بداند به دوزخ رفته یا مرده باشد یا حتی در مکانی به مراتب هولناکتر از مکان پیشین، باری دیگر زاده شدهباشد. مالون میمیرد ساموئل بکت
لحظهای فرا میرسد که آدم از همه چیز دست میکشد، چون عاقلانهترین کار همین است؛ ناامید و سرخورده، اما نه تا به آنجا که آدم رشتهی همهی کارهای انجام دادهاش را پنبه کند. مالون میمیرد ساموئل بکت
اوایل چیزی نمینوشتم؛ فقط حرفم را میگفتم. بعد یادم میرفت چه گفته بودم. بهراستی داشتن حداقل حافظه ضروری است، البته اگر قرار باشد آدم واقعا زندگی کند. مالون میمیرد ساموئل بکت
در درونم تلألوی آن شوریدگی دیرین را حس میکنم؛ اما میدانم که این احساس، دیگر وجودم را به آتش نخواهد کشید. همه چیز را متوقف میکنم و منتظر میمانم. مالون میمیرد ساموئل بکت
برای آدمها و اشیا هیچچیز خوشتر از بازیکردن نیست؛ همینطور برای بعضی از حیوانات… مالون میمیرد ساموئل بکت
بهتر آنکه به مرگ تن بدهم؛ بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کردهاست. دیگر بیوزن خواهمشد؛ نه سنگین، نه سبک، خنثی و بیاثر خواهم بود. این مسئله نیست؛ مسئله، درد احتضار است. باید مراقب این دردها باشم. مالون میمیرد ساموئل بکت
مسئله این بود که بعضی وقتها ضعف، باعث متمرکزنشدن فکر میشود و این نه به دلیل کمی جذابیت ذهنی آن است؛ نه! بلکه به این خاطر است که مغز آدم دچار رخوت میشود، مثل موجودی که میخواهد به خواب زمستانی برود؛ خداحافظ جهان و درنتیجهی این مسئله، غیرطبیعی نبود که شنوندهها پلکهایشان را آرام ببندند و فراز و نشیب قصه را با چشم روح خود پی بگیرند. کوری ژوزه ساراماگو
مسئله این بود که بعضی وقتها ضعف، باعث متمرکزنشدن فکر میشود و این نه به دلیل کمی جذابیت ذهنی آن است؛ نه! بلکه به این خاطر است که مغز آدم دچار رخوت میشود، مثل موجودی که میخواهد به خواب زمستانی برود؛ خداحافظ جهان و درنتیجهی این مسئله، غیرطبیعی نبود که شنوندهها پلکهای خود را آرام ببندند و فراز و نشیب قصه را با چشم روح خود پی بگیرند. کوری ژوزه ساراماگو
حتی در بیچارگیهای همگانی نیز، همیشه تعدادی از مردم نسبت به دیگران، وضع بدتری دارند. کوری ژوزه ساراماگو
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم میکند. رسیدن به کف زمین، خودبهخود آرامشبخش است و اولین فکری که به ذهن میرسد، این است که در همینجا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیتهای خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزیکه در هیچ وضعیتی عوض نمیشود این است که همیشه بعضیها هستند که از بیچارگی دیگران سوءاستفاده میکنند و همانگونه که همه هم میدانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بیهدف این آدمها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمیگردند و آنگاه باید این مشکل پیچیده را بهطور مسالمتآمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم میکند. رسیدن به کف زمین، خودبهخود آرامشبخش است و اولین فکری که به ذهن میرسد، این است که در همینجا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیتهای خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزیکه در هیچ وضعیتی عوض نمیشود این است که همیشه بعضیها هستند که از بیچارگی دیگران سوءاستفاده میکنند و همانگونه که همه هم میدانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بیهدف این آدمها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمیگردند و آنگاه باید این مشکل پیچیده را بهطور مسالمتآمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
هیچوقت نمیتوان رفتار آدمها را حدس زد؛ باید صبر کرد و منتظر ماند. زمان بر ما حکم میراند و اوست که در آن طرف میز با ما قمار میکند و همهی برگها را در دست دارد؛ ما نیز باید برگهای برندهی زندگی خود را حدس بزنیم. کوری ژوزه ساراماگو
هیچچیزی مانند امید حقیقی نمیتواند نظر آدم را تغییر دهد. او چنین امیدی داشت و خدا کند که همیشه هم داشته باشد. کوری ژوزه ساراماگو
بیشک دوتا آدم کور بهتر از یک آدم کور میبینند! کوری ژوزه ساراماگو
- حرفی را بر زبان نیاورید که بعدها حسرت آن را بخورید؛ فهرست سیاه را بهیاد داشته باشید.
- اگر من امروز صداقت داشته باشم، چه اشکالی دارد که فردا حسرت آن را بخورم؟ کوری ژوزه ساراماگو
- شما نمیتوانید فکرش را هم بکنید که وقتی شمار عمر آدم بالا میرود، آدم چه لیستی را علیه خودش نسبت میدهد.
- من که با وجود جوانیام، از هماکنون لیستم پر شده است.
- اما شما هنوز مرتکب کار واقعا بدی نشدهاید.
- از کجا میدانید؟ شما که هیچوقت با من زندگی نکردهاید. کوری ژوزه ساراماگو
همهی مردها از یک قماشاند و خیال میکنند چون از بطن یک زن بیرون آمدهاند، همه چیز را در مورد زنها میدانند. کوری ژوزه ساراماگو
ردشدن از کنار مردهها و ندیدن آنها یک رسم دیرینه است. کوری ژوزه ساراماگو
از همه کورتر، کسی است که نمیخواهد ببیند. کوری ژوزه ساراماگو
همیشه این ضربالمثل قدیمی را بهیاد داشته باشید: گذشتگان ما راست گفتهاند که شکیبایی برای چشم، خوب است. کوری ژوزه ساراماگو
نویسنده هم مثل همهی آدمهای دیگر است و نمیتواند هر چیزی را بداند یا همه چیز را تجربه کند. باید سوال بپرسد و قدرت تخیل خودش را بهکار بیندازد. کوری ژوزه ساراماگو
منظورم این است که احساساتمان بسیار کم است و یا احساس به اندازهی کافی داریم؛ اما واژههایی که این احساسات را بیان میکنند، بهکار نمیبریم و در نتیجه، آنها از بین میروند. کوری ژوزه ساراماگو
آنقدرها هم که بهنظر میآمد، حافظهاش ضعیف نبود. زندگی چنین است و ما بعضی چیزها را از یاد میبریم؛ درحالیکه بعضی چیزها را هم بهیاد داریم. کوری ژوزه ساراماگو
تفاوت درست و نادرست، تنها مربوط به درک ما از روابطمان با دیگران میشود و نه به درک خودمان از خودمان که به این درک، اعتمادی نیست. کوری ژوزه ساراماگو
همهی ما آنچنان از مرگ میترسیم که دائم سعی داریم گناه مردهها را ببخشیم؛ گویی میخواهیم پیشاپیش دیگران هم وقتی نوبت ما شد، از گناهان ما بگذرند. کوری ژوزه ساراماگو
مادربزرگش به او گفته بود: آبی که برای خیساندن حبوبات مورد استفاده قرار میگیرد، برای پختن آنها هم بهدرد میخورد و بعد از پخت، آنچه که میماند، فقط آب نیست؛ بلکه سوپ است. در طبیعت، همهی چیزها از بین نمیروند؛ بلکه گاهی وقتها هم چیزی بهدست میآید. کوری ژوزه ساراماگو
ضربالمثلی قدیمی میگوید: «آن چیزهایی که خوار بهنظر میرسند، روزی به کار خواهند آمد.» کوری ژوزه ساراماگو
روشنی این چراغهای نفتی کم است؛ اما اینقدر هست که بتوانیم همدیگر را ببینیم.
- من که نمیتوانم ببینم!
- روزی میتوانی و در آن روز، من این چراغ را به تو هدیه میدهم. کوری ژوزه ساراماگو
در وجود ما چیزی وجود دارد که اسمی برایش نیست و ما همان هستیم. کوری ژوزه ساراماگو
نمیدانم چه لطفی دارد مسائلی را که مدتهاست فراموششده، پیشبکشیم؟ کوری ژوزه ساراماگو
در برخی شرایط خاص، بهترین غذا برای آدم، مواد غذایی کنسروشده و یا غذاهایی هستند که در شیشه از آنها نگهداری میشود؛ نه فقط به آن دلیل که این نوع غذا از قبل، پخته و آمادهی خوردن است؛ بلکه به این دلیل هم هست که حمل آنها راحتتر و برای استفادهی آنی هم آسانتر هستند. این هم درست است که همهی کنسروها و شیشهها و مواد بستهبندی شدهی مختلف دارای تاریخ مصرف هستند و بعد از تمام شدن آن تاریخ، استفادهی آنها موجب زیان و حتی گاهی خطرناک است؛ اما مردم با عقل خود، بیدرنگ ضربالمثلی را سر زبانها انداختهاند که به یک تعبیر جوابی ندارد و به ضربالمثلی دیگر شبیه است: «از دل برود هر آنکه از دیده برفت.» اما حالا بیشتر مردم میگویند: «چشمی که نمیتواند ببیند، معدهاش سنگی است.» و شاید به همین دلیل باشد که آنها اینهمه چیز بهدردنخور میخورند! کوری ژوزه ساراماگو
جوابها همیشه هم بهموقع به زبان نمیآیند و در بیشتر وقتها تنها جوابی که وجود دارد این است که برای جواب، منتظر بمانی! کوری ژوزه ساراماگو
آدمهای بیرحم هم، اندوه خودشان را دارند… کوری ژوزه ساراماگو
در ابتدا ممکن است بهنظر خجالتآور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عدهای از آدمهای پیر چنان هستند که مدتعمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور میگذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- میروم! از پیش شما میروم! دور میشوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین میکرد و شنیدهام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمیرسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم. کوری ژوزه ساراماگو
دختر با عینک دودی گفت: تنها یک زن میتواند انتقام زنهای دیگر را بگیرد و اگر انتقام به حق باشد، یک کار انسانی است و اگر قربانی نسبت به جانی حقی نداشته باشد، پس عدالتی هم وجود نخواهد داشت. سپس همسر مردی که اول از همه کور شد، اضافه کرد: «و نیز انسانیتی هم وجود نخواهد داشت.» کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بیشک هنوز دولت حاکمهای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودیای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشمبند سیاه گفت: «پس آیندهای هم وجود ندارد.»
- من نمیدانم که آیندهای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آیندهای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمیخورد. کوری ژوزه ساراماگو
بهترین راهحل، زندگیکردن در یک رستوران است. دستکم تا وقتی ذخیرهی غذایی وجود داشته باشد، دیگر نیازی به بیرون آمدن وجود ندارد. کوری ژوزه ساراماگو
حقیقت این است که زندگی در یک پیچوخم زیاد به نام تیمارستان روانی، قابل مقایسه با وقتیکه پایش را از آنجا بیرون میگذارد، بی دست یاریکننده و یا قلاده یک سگ راهنما که او را به پیچوخم بسیار درونشهری پر از هرجومرج ببرد، نیست. در اینجا حافظه نیز به درد هیچ چیز نمیخورد؛ زیرا یاد و خاطره، تنها میتواند تصویر محلهها را تداعی کند نه راههایی را که به آنها ختم میشوند. کوری ژوزه ساراماگو
به یک آدم کور بگویید آزادی و دری که او را از دنیای بیرون جدا کرده به رویش باز کنید و یک بار دیگر به او بگویید آزاد هستی، برو! اما او نمیرود و همانطور وسط جاده با همراهانش میایستد. آنها میترسند و نمیدانند کجا باید بروند. کوری ژوزه ساراماگو
بسیاری از زندانیان کور، زیر دست و پا له خواهند شد؛ به هم میخورند و به اینسو و آنسو رانده میشوند که نتیجهی ترس و هراس و یک پیامد معمولی است. به طوریکه میتوان گفت غریزهی همهی حیوانات هم، چنین است. اما گیاهان نیز اگر آنقدر ریشه نداشتند که آنها را در خاک نگه دارد، بیشک به همین صورت فرار میکردند و دیدن فرار درختان جنگل از لهیب آتش چقدر جالب است! کوری ژوزه ساراماگو
خوشبختانه آنچنانکه تقدیر آدمی تا کنون نشان داده، اگر بدیای به خوبی منجر شود، غیرعادی نیست و کمتر گفته شده که خوبیای به بدی منجر شده باشد. دنیای ما ضد و نقیضهایی اینچنین دارد که باید به بعضی از آنها بیشتر، دقت و توجه کرد. کوری ژوزه ساراماگو
کوری یعنی زیستن در دنیایی که هیچ امیدی باقی نمانده است. کوری ژوزه ساراماگو
به همان صورت که لباس زیبا نشان از آدمبودن نمیدهد، برای شاه شدن هم کافی نیست که فقط عصای پادشاهی را داشته باشی و این حقیقتی است که نباید هیچوقت آن را فراموش کرد. کوری ژوزه ساراماگو
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفشهای خود را دربیاوریم.» یکنفر گفت: «در آنصورت، پیدا کردن کفشها برایمان دشوار خواهد بود.» یکنفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بیشک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در اینصورت دستکم یکنفر همیشه پیدا میشود که آنها را بپوشد.
- اینهمه حرفزدن دربارهی کفش مردهها برای چیست؟
یک ضربالمثل هست که میگوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مردهها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای اینکه کفشهایی که مردهها را با آن دفن میکردند مقوایی بود و همین، منظور را میرساند. تا آنجایی که ما میدانیم، روحها پایی ندارند! کوری ژوزه ساراماگو
هر کس که قرار باشد بمیرد، همین الان هم مرده و خودش از آن بیخبر است. ما همه از زمان تولد میدانیم که یک روز میمیریم. کوری ژوزه ساراماگو
تمام آنهایی که این پیام را میشنوند و بی هیچ تردیدی، شهروندانی شرافتمند هستند، احساس مسئولیت کنند و از خاطر نبرند در این قرنطینهای که هماکنون در آنند، بی هیچ مسئلهی شخصی، نشانهای از اتحاد آنها با شهروندان دیگر کشور است. کوری ژوزه ساراماگو
ضربالمثلی هست که میگوید: «همیشه پشت پرده، شیطان نیست!» کوری ژوزه ساراماگو
- آنها سلاح دارند.
- تا جایی که همه میدانیم آنها فقط یک هفتتیر دارند و دیر یا زود هم گلولههایشان تمام میشود.
- اما آنقدر گلوله دارند که چند نفر از ما را بکشند.
- خیلی از آدمها برای چیزهای کمارزشتری کشته شدهاند.
- من حاضر نیستم که جانم را بگذارم و خوشیاش نصیب دیگران شود. کوری ژوزه ساراماگو
همیشه کسانی وجود داشتهاند که به دلیل نداشتن شرم و آبرو، توانستهاند شکم خود را پر کنند؛ اما ما، مایی که جز این تکه کوچک آبرو که لایق آن هم نیستیم، چیز دیگری نداریم، بهتر است دستکم نشان دهیم میتوانیم هنوز هم برای گرفتن حقمان مبارزه کنیم. کوری ژوزه ساراماگو
این ابلهانه بود که بپرسند یک نفر از چه چیزی مرده است؛ زیرا با گذشت زمان، دلیل مرگ، فراموش شده و تنها دو واژه باقی میماند: او مرد! کوری ژوزه ساراماگو
وقتی مرگ آدمی را نشان کرد، به او خبر نمیدهد… کوری ژوزه ساراماگو
ما میتوانیم در مقابل بدبختی همسایههای خود آرام باشیم. درواقع آدمی، بدون رویهی دوم که نامش خودخواهی است، از مادر زاده نشده. کوری ژوزه ساراماگو
هر کس بنا به اعتقادات اخلاقی خود کار میکند؛ اما رای من همین است و حاضر به تغییر معتقداتم نیستم. کوری ژوزه ساراماگو
هوس که به دل بیفتد، شتاب قدمها بیشتر میشود. کوری ژوزه ساراماگو
هیچچیز در دنیا به طور حقیقی، متعلق به ما نیست. کوری ژوزه ساراماگو
چشم، تنها عضو انسان است که شاید هنوز روحی در آن وجود داشته باشد. کوری ژوزه ساراماگو
همیشه میگوید: «اگر نمیتوانیم همچون دیگران زندگی کنیم، دستکم سعی کنیم تا مثل حیوانات زندگی نکنیم.» کوری ژوزه ساراماگو
- کوری با مردن یکسان نیست.
- آری؛ اما مردن با کوری یکی است! کوری ژوزه ساراماگو
قانون کبوتر با کبوتر، باز با باز برای کسانی که همچون جذامیها با هم زندگی میکردند بسیار منصفانه بود. کوری ژوزه ساراماگو
یکی از بخش یک گفت: «به یاد داشته باشید که باید مردههای خودتان را هم به خاک بسپارید.» یکی از آدمهای نکتهبین جواب داد: "ما که هنوز آنها را نکشتیم شما میخواهید آنها را به خاک بسپاریم. » کوری ژوزه ساراماگو
این شیوه زندگی درست نیست که نتوانیم به همدیگر اعتماد کنیم. کوری ژوزه ساراماگو
هر خوب و بدی که از گفتار یا اعمال ما پدید میآید، با هم حساب میشوند و بر فرض آنکه این خوبها و بدها در طول تمام روزهایی که در آینده خواهند آمد، با هم متناسب و متعادل باشند و حتی در روزهای بینهایتی که دیگر ما وجود نداریم تا بدانیم از بابت آنها باید از خود راضی باشیم یا شرمنده … کوری ژوزه ساراماگو
باید قبل از هر کاری ، عواقب آن را در نظر گرفت؛ اما اگر به عواقب اولیه نگاه کنیم و بعد پیامدهای احتمالی و بعد عواقبی که ممکن است بعدها پیش بیاید و بعد از آن به پیامدهایی که میشود تصور کرد، نگاه میکردیم، میدیدیم که در آن صورت، هرگز از فکر اولیهای که ما را به تأمل وامیداشت، فراتر نمیرفتیم. کوری ژوزه ساراماگو
یک ضربالمثل هست که میگوید: کسیکه چیزی را تقسیم میکند، اگر برای خودش بهترین را برندارد، یا احمق و یا ابله است. کوری ژوزه ساراماگو
همه، گناهکار و بیگناهیم… کوری ژوزه ساراماگو
همهمان گاهی درمانده میشویم؛ چه بهتر که هنوز میتوانیم گریه کنیم. اشک ریختن، اغلب مایهی نجات است. بعضی وقتها اگر گریه نکنیم، به قیمت جانمان تمام میشود. کوری ژوزه ساراماگو
بین آدم کوری که خوابیده و آدم کور دیگری که بدون دلیل چشمش را باز میکند، خیلی اختلاف وجود دارد. کوری ژوزه ساراماگو
آنچنانکه ما در کتابها هم خواندهایم و یا با تجربه شخصی خودمان، میدانیم کسانیکه عادت دارند و یا مجبورند صبح زود بیدار شوند، تحمل نمیکنند که دیگران بعد از آنها، هنوز در خواب خوش باشند. کوری ژوزه ساراماگو
بیشک بیمارستان مخصوصی برای کورها وجود دارد. یک نفر اضافهتر که فرقی ندارد. در آنجا زخم پایم را درمان میکنند و حالم خوب میشود. من شنیدهام که این کار را حتی برای محکومان به مرگ هم انجام میدهند؛ مثلا اگر آپاندیس داشته باشند، اول آنها را عمل جراحی میکنند و بعد، اعدام! بدین ترتیب سالم میمیرند! کوری ژوزه ساراماگو
راستش هیچکس نمیداند. این بیماری یا باید خودبهخود از بین برود و یا تا همیشه ادامه پیدا کند… کوری ژوزه ساراماگو
اندوه و شادی میتوانند برخلاف آب و روغن با هم قاطیشوند… کوری ژوزه ساراماگو
آنقدر از دنیایبیرون دور هستیم که روزی به همین زودی، حتی خودمان را هم نمیتوانیم بشناسیم، ناممان را نیز فراموش خواهیمکرد… کوری ژوزه ساراماگو
آیا ازدواج کردهاید؟
- نه و فکر میکنم حالا دیگر کسی ازدواج نکند. کوری ژوزه ساراماگو
او آدم سادهدلی بود که حتی اگر برایش فایده هم داشت، دروغ نمیگفت. کوری ژوزه ساراماگو
با حالتی اندوهگین و زیرلبی گفت: جنس آدمی این است؛ نیمی بیعلاقگی و نیمی خباثتذات! کوری ژوزه ساراماگو
وجداناخلاقی که خیلی از آدمهای بیفکر از آن پیروی نمیکنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا میگذارند، یک حقیقتموجود است و ساختهی فیلسوفان دوراندقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئلهیگنگ میدانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگیاجتماعی و تغییر و تکاملنژادی، ما اخلاق را در سرخیخون و شوریاشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافینبود. پس چشمها را به نوعی آیینهی دروننگر تبدیلکردیم و نتیجه آنکه چشمها آنچه را با زبان انکار میکنیم، بیپروا نشان میدهند… کوری ژوزه ساراماگو
بسیاری از مردممنطقی بر این باورند که مهیابودن فرصت، دلیل نمیشود کسی به راه دزدی کشیدهشود. کوری ژوزه ساراماگو
در واقع فرق چندانی بین کمک به آدمکور بهخاطر دزدیدن اموالش و نگهداری از آدمسالخورده و زمینخورده و گنگ به امید رسیدن به اموال و میراثش نیست. کوری ژوزه ساراماگو
آن مرد چیزی جز یک ماشیندزد ساده نبود که هیچ امیدی به پیشرفت در زندگی ندارد و همیشه صاحبانواقعی این شغل، از آنها بهرهکشی میکنند. کوری ژوزه ساراماگو
مردی که بعد از آن ماجرا ماشین مرد کور را دزدید، در آن لحظه بهخصوص از کمککردن به او نیت بدی نداشت؛ بلکه برعکس، او تنها دچار احساسات بشردوستانه و فداکاری شدهبود که همهی مردم میدانند دو ویژگی خوب انسان است و در همه، حتی در جنایتکاران بیرحمتر از آن مرد هم وجود دارد. کوری ژوزه ساراماگو
خلاف آنچه عقل میگوید، در لحظاتی که آدم دچار ناامیدی یا نگرانی میشود، نیاز به اعصابی آگاه و هوشیار دارد. کوری ژوزه ساراماگو
تاریکی در زندگی کورها چیزی جز عدم وجود نور نیست و چیزی را که به آن کوری میگوییم، فقط شکلظاهری آدمها و اشیا را مخفی و آنها را درست و سالم در پشت پردهای سیاه حفظ میکند. کوری ژوزه ساراماگو
خلاء، آغاز همهچیز است… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
برو ای عزیزترین… خدا به همراهت… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگهداشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسبها، حرفهامان، همه چیز… کمک میکند. فراموش نمیکنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمیکردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچوقت حتی یکلحظه هم فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد. فکر نمیکردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «مینویسم. نامههای مفصل؛ مفصلترین نامهای که دیدهای. مفصلتر از آن نامههای دوراندبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان میمانم.» هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
اگر همهی ماهیچهها و استخوانها و مفاصل در حالت آرامشواقعی قرار بگیرد، خواب مطمئنا میآید. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دلم میخواهد از خودمان جا داشته باشیم. از اینکه هر سال باید خانه عوض کنیم، دیگر خسته شدهام… از اینکه یکسال در میان هی جابهجا بشویم… دلم میخواهد دو نفریمان زندگی بیدغدغهای داشتهباشیم؛ بدون اینکه نگران پول و قبض یا چیزهایی مثل اینها باشیم…٬ مایک، خوابت برد؟ هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
گفت: امشب دلم برای همه تنگ شده. برای تو هم دلم تنگ شده. خیلی وقت است که دلم برای تو تنگ شده؛ آنقدر دلم برایت تنگ شده که نگو… یکجورهایی گم شدهای… تو را از دست دادهام. تو دیگر مال من نیستی… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دلم میخواهد شبها تا دیر وقت بیدار بمانم و صبح فردا، توی تخت بمانم. دلم میخواهد این روند همیشگی باشد، نه هر چند وقت یکبار! هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
کسی نمیداند از چه میمیریم… شاید از همه چیز… اگر عمرمان طولانی شود، کلیهها از کار میافتد یا چیزی شبیه آن. پدر یکی از همکاران از نارسایی کلیه مرد. اگر آدم شانس بیاورد و عمر درازی داشتهباشد، بالأخره از این اتفاقها برایش میافتد. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
غصهدار میشوم، بعد غصه میرود و ذهنم مشغول چیزهای دیگر میشود. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دیگر روحیهام نمانده. احساس میکنم در مقام نویسنده کارم تمام است و همهی جملهها به نظرم بیارزش و بیفایده میآیند. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دروغگفتن برای بعضیها تفریح است… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
آدمها میتوانند دروغ بگویند و میگویند؛ بیاختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بیآنکه به پیامدهایشان فکر کنند. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
عیاشانبیچاره که به سمت عمارتفساد و عیاشی میشتابند، بیخبرند که در آنجا به شکل گاو باقی خواهند ماند. هویت میلان کوندرا
شما میتوانید کل نژاد بشریت را به بشریتیدیگر تبدیلکنید و با اینوجود، سیر تکاملی که ازدوچرخه آغاز و به موشک منتهی میشود، کاملا یکسان خواهد بود. انسان فقط مجری این تکامل است، نه خالق و آفرینندهی آن. انسان، مجریحقیر و ناچیزی در این زمینه است؛ زیرا از مفهوم و معنای آنچه که اجرا میکند، ناآگاه است. آن معنا و مفهوم به ما تعلق ندارد، تنها به خدا تعلق دارد و ما فقط اینجا هستیم تا از او اطلاعتکنیم. خدا میتواند هرآنچه را که میخواهد، انجامدهد. هویت میلان کوندرا
من موافقم که همهی تغییرات، مضر و نافرجامند. بنابراین، وظیفهی ما است که از جهان در مقابل تغییرات محافظتکنیم. افسوس که جهان قادر نیست حرکتشدید و دیوانهوار دگرگونیهایش را متوقفسازد. هویت میلان کوندرا
آنچه که مردم بهعنوان یک راز، پنهان نگه میدارند، عمومیترین، عادیترین و غالبترین چیز است. هویت میلان کوندرا
اگر هیچ بلندپروازی نداشتهباشی، اگر مشتاق موفقیت نباشی، اگر نخواهی به رسمیت شناخته شوی، در اینصورت خودت را در آستانهی سقوط و لبهی پرتگاه قرار دادهای. هویت میلان کوندرا
تو نمیتوانی محبت دوجانبهی دو انسان را به واسطهی تعداد کلماتی که آنها رد و بدل میکنند بسنجی. این وضع فقط به معنای این است که آنها چیزی در ذهن خود ندارند یا به عبارتدیگر، حرفی برای گفتن ندارند. حتی شاید از درایت آنها باشد که چون چیزی برای گفتن ندارند، از حرفزدن امتناع میورزند. هویت میلان کوندرا
من زندگی پیشرویم را مثل یک درخت تصور میکنم. سابقا آن را درخت امکانات مینامیدم. ما فقط مدتکوتاهی را بدینگونه تصور میکنیم. پس از آن، زندگی مثل راهی به نظر میرسد که یکباره و برای همیشه تحمیل شدهاست. هویت میلان کوندرا
پاشنههای کفشتان که به پیادهرو ضربه میزند، مرا وادار میکند تا به جادههایی فکر کنم که هرگز به آنجا سفر نکردهام، راههایی که مثل شاخههای یک درخت به دوردستها گسترش مییابد. هویت میلان کوندرا
احساس میکرد خود را در سکو ایستگاهی که همهی قطارها آنجا را ترک کردهاند، تنها خواهد یافت. هویت میلان کوندرا
چشم: پنجرهی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطهای که هویت فرد در آنجا متمرکز شدهاست؛ اما در عینحال یک وسیلهی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگترین شگفتیست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
میخواستم ببینم که آیا پلک چشمانت قرنیههایت را میشوید، همانند برف پاککنی که شیشهی جلوی اتومبیل را میشوید؟ هویت میلان کوندرا
تو با مرگت مرا از لذت بودن با خودت محرومکردی، ولی در عینحال آزاد شدهام؛ آزادم در رویا با جهانی که دوستش ندارم و اگر میتوانم به خودم اجازهدهم که این جهان را دوست نداشته باشم، به آن خاطر است که تو دیگر اینجا نیستی. هویت میلان کوندرا
غیرممکن است که فرزندی داشتهباشی و جهان را بدانگونه که هست، خوار شماری؛ زیرا این همان جهانی است که ما فرزندمان را روانهی آن کردهایم. بچه، ما را وادار میکند تا در مورد آیندهی جهان فکر کنیم، با میل و رغبت در قیل و قال دنیا و آشفتگیهایش مشارکتکنیم و حماقت علاجناپذیر آن را جدی بگیریم. هویت میلان کوندرا
آتشی که اجساد را میسوزاند و خاکستر میکند، تنها راه گریز بدنهای ما از دست بازماندگان است. هویت میلان کوندرا
حتی در شکم مادر که میگویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمیدارند، جاسوسیات را میکنند، میتوانند همهی کارهایت را ببینند. همه میدانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمیتوانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمیتوانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرتدیگران قرار گیرید، اگر متهمشوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، میتوانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را میشناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند و هیچ چیزی نمیشنوند؛ بهگونهای که تو میتوانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروهدوم که محتاط و مبادی آداباند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
مسائل این گونهاند: همگی دال بر ایناند که شما باید آن مسئله را بدون تلخی، بدون کنایه و تمسخر بیان کنید. هویت میلان کوندرا
او به خودمیبالید که تسلیم جو خصمانهی غالب ضد من نشد و هیچ سخنی که بتواند صدمهای به من بزند نگفته است؛ بنابراین، وجدان او پاک و یکرنگ بود. هویت میلان کوندرا
دوستی را دیگر نمیتوان با برخی رفتارها و کردارها اثبات کرد. دیگر موقعیتی برای جستجوی دوستزخمی در میداننبرد یا از غلاف بیرونکشیدن شمشیر جهت دفاع از دوست در مقابل راهزنان پیش نمیآید. ما به زندگیمان بدون مخاطراتبزرگ و دوستی نیز ادامه میدهیم. هویت میلان کوندرا
دشمنان همیشه وجود خواهند داشت. هویت میلان کوندرا
قطعا دوستی به عنوان اتحادی علیه فلاکت و بدبختی است؛ اتحادی که بدون آن، انسان در مقابل دشمنانش درمانده میشود. هویت میلان کوندرا
به نظرمن، دوستی نشانهی وجود چیزی قویتراز ایدئولوژی، نیرومندتر از آئین و قویتر از ملیت بود. هویت میلان کوندرا
دوستان، آیینهی ما هستند، حافظهی ما هستند، هیچچیزی از آنها نمیخواهیم به جز اینکه هر چند وقت یکبار این آیینه را جلا بدهند؛ بهطوریکه ما بتوانیم خودمان را در آن ببینیم. هویت میلان کوندرا
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظهاش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشتهمان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده میشود. برای اینکه این وجود کوچک نشود، برای اینکه این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گلهای داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشودهام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیمگرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دستداد. در مورد این احساس برایت صحبتکردهام. من مثل یک قطعهی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال میساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
شانتال دریافت که باید شدت عشقش را پنهان نگهدارد تا از برانگیختن خشم مردمبدخواه برحذر باشد. هویت میلان کوندرا
میتوانیم خودمان را بهخاطر عمل یا اظهارنظری سرزنش کنیم، اما نمیتوانیم خود را بهخاطر یک احساس سرزنشکنیم. کاملا ساده است: چون ما ابدا هیچ کنترلی بر روی احساساتمان نداریم! هویت میلان کوندرا
هر زنی به واسطهی علاقه یا عدمعلاقهای که سایر مردها به او نشان میدهند، سنوسال خود را میسنجد. آیا ناراحت و رنجیدهخاطر شدن بهخاطر این موضوع، مضحک و مسخره نیست؟ هویت میلان کوندرا