بریده‌هایی از رمان منگی

نوشته ژوئل اگلوف

به‌ش می‌گم: «خدای من، اصلا نفهمیدم امسال چطور گذشت.»
به‌م جواب می‌ده: «من پارسال‌رو هم نفهمیدم چطور گذشت.»
-من هم همین‌طور.
-درست مثل سال‌های قبل‌ترش. اصلا من هیچی‌رو نمی‌فهمم چطور می‌گذره، به‌جز حیوون‌هایی که سرشون‌رو می‌بریم.
بورچ تو افکارش غرق شده، دیگه به حرف‌هام گوش نمی‌ده. می‌گم: «می‌دونی، شاید همین‌جوری بهتره. به هرحال چیز زیادی از دست نمی‌دیم. نمی‌ارزه کندتر از این هم بگذره.»
منگی ژوئل اگلوف
وقتی عاشق بودم، همه‌چی فرق می‌کرد. چیزهارو این‌جوری نمی‌دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می‌گفتم «شغل خوبی داری» ، هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ‌رو با محبت می‌بوسیدم و واقعا فکر می‌کردم اینجا جای قشنگی‌یه، یه جای ساکت و دوست‌داشتنی واسه زندگی. منگی ژوئل اگلوف