امشب، آیدای من، از تصور این که تو کنار من نشسته باشی و من دست تو را در دست گرفته باشم، تمام وجودم مشتعل می‌شود… تو را به خدا این بار حرف بزن: به من بگو که چه‌ام، کیم؟ اسمم چیست؟ چه می‌گویم؟ کجا می‌روم؟ از کجا می‌آیم؟ تو را کجا دیده‌ام؟ چه طور توانسته‌ام به تو بگویم که دوستت می‌دارم؟ چه طور توانسته‌ام از تو بشنوم که گفته باشی مرا دوست می‌داری، و در این لحظه مثل تودهٔ باروتی که آتش به‌اش برسد منفجر نشوم؟ اصلاً چه طور است که مرا دوست می‌داری؟ اصلاً چرا مرا دوست می‌داری؟ … من امشب از این سوآل‌ها وحشت می‌کنم!