صدای خودم را می‌شنوم که چیزهایی می‌گویم؛ نه چیزهای احمقانه‌ای که از فیلم‌ها یاد گرفته‌ام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوش‌گرفتن یاد گرفته‌ام. حرف‌های درونم را به زبان می‌آورم. اما لحظه‌ای که کریگ مرا کنار می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد، می‌ترسم و احساس می‌کنم دارد مقایسه می‌کند. توی ذهنم به او می‌گویم "اگه الان این‌جا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زن‌های دیگه‌ست، قسم می‌خورم که دیگه هیچ‌وقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم این‌جا رو ترک کردی و…" و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. می‌دانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرف‌های درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین می‌گویم: "نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو می‌ترسونی. همین‌جا بمون، همهٔ تو!" او را به‌سمت خودم می‌کشم. هر دو از تنهایی درآمده‌ایم و با هم‌ایم. کریگ با آن زن‌ها و شکلِ اغواگرانه‌شان نیست. او این‌جاست، با من، با شکلِ اغواگرانه‌ام. بعد از همهٔ این‌ها، دوباره تلاش می‌کنم. من هنوز این‌جام، همهٔ من.