صادق هدایت

می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می‌شود، چون هر کسی با قوه‌ی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه‌ی تصور خودش است که کیف می‌برد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان می‌کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست و پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغنی یک من دو عباسی بود! تخم مرغ می‌دادند ده تا صد دینار. نان سنگگ می‌خریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه‌ی بی‌پولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار می‌شدیم. من بیست سالم بود. توی کوچه با بچه‌‌های محله‌مان تیله‌بازی می‌کردم. حالا همه‌ی جوان‌ها از دل و دماغ می‌افتند. از غورگی مویز می‌شوند. باز هم قربان دوره‌ی خودمان. به‌قولی آن خدا بیامرز: «اگر پیرم و می‌لرزم به صد تا جوان می‌ارزم!» 3 قطره خون صادق هدایت
ما همه‌مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندان‌های گوناگون، ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌‌کنند. بعضی‌ها می‌خواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم می‌کنند و بعضی‌ها هم ماتم می‌‌گیرند، ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می‌آید که آدم از گول‌زدن خودش هم خسته می‌شود… 3 قطره خون صادق هدایت
چه هوسهائی به سرم می‌زند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه می‌گفت و آب دهن خودش را فرو می‌داد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه می‌گفت و آهسته چشمهایم بهم می‌رفت. فکر می‌کنم می‌بینم برخی از تیکه‌های بچگی بخوبی یادم می‌آید. مثل اینست که دیروز بوده، می‌بینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را می‌بینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان می‌کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً می‌خندیدم یا بازی می‌کردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعت‌های دراز فکر مرا بخود مشغول می‌داشت و خودم خودم را می‌خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که می‌گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا می‌آیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
می‌خواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، می‌خواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمی‌گذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده‌ام. به دشواری راه می‌رفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم می‌چرخد، می‌گردد. همه آنها را می‌بینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده‌ای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشه‌ها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیده‌ام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
یکباره بخود آمدم، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمی‌دانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه می‌رفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر می‌کردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار که بر می‌خوردم طبیعتا حس می‌کردم که مانع است برمی‌گشتم. زنده به گور صادق هدایت
گاهی با خودم نقشه‌های بزرگ می‌کشم، خودم را شایسته همه کار و همه چیز می‌دانم، با خود می‌گویم. آری کسانیکه دست از جان شسته‌اند و از همه چیز سر خورده‌اند تنها می‌توانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم می‌گویم. به چه درد می‌خورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همه‌اش دیوانگی است! زنده به گور صادق هدایت
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشسته‌اند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو می‌برد، سرش را بالا می‌گیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را می‌جورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکه‌های ابر آفتاب رنگ پریده در می‌آید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی مانده‌اند. صدای دور و خفه شهر شنیده می‌شود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال می‌گیرم! زنده به گور صادق هدایت
آری کسانیکه دست از جان شسته‌اند و از همه چیز سر خورده‌اند تنها می‌توانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم می‌گویم. به چه درد می‌خورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همه‌اش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشه‌ات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشده‌ای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمی‌دانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمی‌توانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه می‌کردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمی‌توانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
خوب بود که آدم با همین آزمایشهائی که از زندگی دارد، می‌توانست دوباره بدنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند! اما کدام زندگی؟ آیا در دست من است؟ چه فایده دارد؟ یک قوای کور و ترسناکی بر سرما سوارند، کسانی هستند که یک ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره می‌کند، زیر بار آن خرد می‌شوند و می‌خواهند که خرد بشوند… زنده به گور صادق هدایت
در همان حال می‌دانستم که می‌خواهم خود را بکشم، یادم افتاد که این خبر برای دسته‌ای ناگوار است، پیش خودم درشگفت بودم. همه اینها بچشمم بچگانه، پوچ و خنده آور بود. با خودم فکر می‌کردم که الان آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند. زنده به گور صادق هدایت
حالا می‌دانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بی‌پایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی می‌کند و بر آزار و شکنجه دسته دوم به دست خودشان می‌افزاید. حالا باور می‌کنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشته بدبختی با بعضیها هست… زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکه‌های بچگی بخوبی یادم می‌آید. مثل اینست که دیروز بوده، می‌بینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را می‌بینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان می‌کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً می‌خندیدم یا بازی می‌کردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعت‌های دراز فکر مرا بخود مشغول می‌داشت. زنده به گور صادق هدایت
شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
چه خوب بود اگر همه چیز را می‌شد نوشت. اگر می‌توانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، می‌توانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمی‌شود بدیگری فهماند، نمی‌شود گفت، آدم را مسخره می‌کنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است. زنده به گور صادق هدایت
هیچکس نمی‌تواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید…! همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم. زنده به گور صادق هدایت
من فقط برای سایه ی خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی کنم. در این دنیای پست پر از فقر ومسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید؛ اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه، همه ی بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد. نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم. بوف کور صادق هدایت
«. . شما از اژدهای وحشی،یوزپلنگ و شیران سخن میرانید و خودتان در ستمگری دست این جانواران را از پشت بسته اید چون که کشتار برای آنان خوراک بشمار می‌آید اما برای شما یک لقمه لذیذ است و باید آنقدر ظرافت بکار ببرید تا تنفر آن را بپوشانید» فواید گیاه‌خواری صادق هدایت
آیا برای هر کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدی در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خودش بی خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می‌کند؟
آن وقت، بعد باید کوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود؛
این صدای مرگ است.
بوف کور صادق هدایت
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد
این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.
بوف کور صادق هدایت
می‌خواستم مثه جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوام بیام. چون همون طوری که تو تاریک‌خونه عکس روی شیشه ظاهر می‌شه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در اثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنایی خفه می‌شه و می‌میره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه می‌کنه. این تاریکی توی خودم بود، بی‌جهت سعی داشتم که اونو مرتفع بکنم. افسوسی که دارم اینه که چرا مدتی بی‌خود از دیگران پیروی کردم. حالا پی بردم که پرارزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. تاریک‌خانه صادق هدایت
سکوت کامل فرمانروایی داشت، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند، به موجودات بی جان پناه بردم. رابطه ای بین من و جریان طبیعت،بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود این سکوت یکجور زبانی است که ما نمی‌فهمیم، بوف کور صادق هدایت
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می‌کند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم می‌نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.
بوف کور صادق هدایت
زندگی با خونسردی و بی اعتنایی،صورتک هرکسی را به خودش ظاهر می‌سازد،گویا هرکسی چندین صورتک با خودش دارد؛بعضی‌ها فقط یکی از این صورتک‌ها را دایما استعمال می‌کنند که طبیعتا چرک می‌شود و چین و چروک می‌خورد. این دسته،صرفه جو هستند؛دسته ی دیگر،صورتک‌های خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه می‌دارند و بعضی دیگر،پیوسته صورت شان را تغییر می‌دهند ولی همین که پا به سن گذاشتند،می فهمند که این آخرین صورتک آن‌ها بوده و به زودی مستعمل و خراب می‌شود،آن وقت صورت حقیقی آن‌ها از پشت صورتک آخری بیرون می‌آید. بوف کور صادق هدایت
یروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همان‌طوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفتة دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دی‌روز بدون این‌که خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می‌کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده از دیروز تا حالا هرچه فکر می‌کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بی‌حس می‌شود. حالا که دقت می‌کنم مابین خط‌های درهم و برهمی که روی کاغذ کشیده‌ام تنها چیزی که خوانده می‌شود اینست: «سه قطره خون.» 3 قطره خون صادق هدایت