مردی با کت و شلوار مشکی
شاید در آینده کسی دستنوشتههایم را پیدا کند و آنها را بخواند. به عقیده من احتمال آن خیلی زیاد است، چون آدمها تمایل دارند بعد از مرگ همنوع خود از اسرار زندگی و مرگ او سر در بیاورند. بله، از همین رو مطمئنا روزی خاطراتم را خواهند خواند... ولی آیا کسی داستانم را باور خواهد کرد؟!
نه... تقریبا مطمئنم که هیچکس ...
شکارچی رویا
روزی، روزگاری در شهر (دری) که اشباح در آن رفت و آمد میکردند، چهار پسر بچه دست به عملی شجاعانه زدند و شانه به شانه یکدیگر پسرک عقب ماندهای را از چنگال مشتی قلدر ضعیفکش نجات دادند. کاری که بی آن که خود بدانند آنان را دگرگون کرد...
منطقه مرده
زمانی که جان اسمیت از کالج فارغالتحصیل شد، دیگر خیلی وقت بود که خاطره روی یخ افتادن ژانویه سال 1953 را فراموش کرده بود. حتی چند سال پیش از آن، یعنی وقتی که دبیرستان را تمام کرده بود، به سختی یادش میآمد که در آن اتفاق چه بلایی سرش آمده است. پدر و مادرش هم که اصلا از جریان خبر ...
7 تیرکش (برج تاریک 1)
مرد سیاهپوش به بیابان گریخت و هفت تیرکش تعقیبش کرد. بیابان،پهنهای وسیع، سرآمد تمام بیابانها بود و از هر سو، آسمان بر فراز آن خودنمایی میکرد. سفید، خیرهکننده، خشک و بیآب؛ بیآنکه در آن سرپناهی یافت شود. در افق کوههای مهآلود رخ مینمود و علف افیونی رویایی شیرین، کابوسی ترسناک و مرگ را به ارمغان میآورد. ردیف سنگهایی که نامنظم ...