مجموعه داستان خارجی

ایستادن زیر دکل برق فشار قوی

و مثل همه‌ی روزهای 31 سال و 8 ماه دیر رسیدن: در را که باز می‌کنم پایم روی حکم است. کیفم را نمی‌گذارم روی میز. حکم را بر می‌دارم، پله‌ها را دوتا یکی می‌کنم و: باد خوشی در خیابان ایرانشهر می‌وزد. و در مسیری که منتهی می‌شود به پلاک سه در کوچه‌ی هفتم. راننده چرتی است، اما خوب می‌گازد در اتوبان همت. و ساعت: 11 صبح خانه از اغیار خالی نامه‌ها و حکم‌های اداری 31 سال و 8 ماه را می‌ریزم تو سطل زباله‌ی فلزی و آتش می‌زنم. آتش که حکم‌ها را می‌خورد من سیگار می‌گیرانم.

چشمه
9789643628840
۱۳۸۹
۸۸ صفحه
۴۴۶ مشاهده
۰ نقل قول
داوود غفارزادگان
صفحه نویسنده داوود غفارزادگان
۷ رمان داوود غفارزادگان متولد 1338 دراردبیل، بیش از دو دهه است که برای گروه سنی بزرگسال و نوجوان می نویسد.رمان جنگی « فال خون » این نویسنده در آمریکا ترجمه شده و مجموعه داستان « ما سه نفر هستیم » از کتاب های برگزیده بیست سال ادبیات داستانی است. از آثار بزرگسال این نویسنده می توان به کتاب های « راز قتل آقا میر » ، « دختران دلریز » ، « شب ایوب » و « کتاب بی نام اعترافات ...
دیگر رمان‌های داوود غفارزادگان
راز قتل آقامیر و داستان‌های دیگر
راز قتل آقامیر و داستان‌های دیگر یک بار گفتم این‌ها را بردارم بنویسم به برادر آقامیر در هند. دستم نیامد. میرزاحسن هم سفارش فرستاده بود، خانه من جای این کارها نیست و صبح که توی هشتی دیدمش، گفت: «به تو چه، کم بدبختت کردند.» اما نمی‌دانم چرا عذاب می‌کشم و مثلا توی اتاق که نشسته‌ام و تمرین خط می‌کنم، دلم می‌خواهد به قلم شکسته کتابت کنم ...
کابوس‌خانه
کابوس‌خانه آقای خدمتی زیر دفتر نمره را می‌نوشت که پچ‌پچ‌ بچه‌ها کلاس را پر کرد. بازرس، آقا اجازه، بازرس... آقای خدمتی دستپاچه دفتر نمره را بست، روی میز را جمع و جور کرد و رفت طرف پنجره. جیپ لکنته ناله‌کنان از شیب خاکی جاده بالا می‌کشید و گرد و خاک‌کنان می آمد طرف مدرسه. باز این لعنتی پیداش شد... آقای خدمتی این حرف‌ها را ...
درخت جارو
درخت جارو دخترک رفت طرف در. سنگ کبود کنج دیوار بود. در را باز کرد و سر کشید تو کوچه. پا گذاشت بیرون در میانه راه بود که صدای مادر را شنید. به دو رفت تا سر گذر و از آن جا کنار رود را دید زد. نه از هیچ‌کس، نه از مرد اسب‌سوار خبری نبود. خواست برگردد که صدای اسب شنید. ...
ما 3 نفر هستیم
ما 3 نفر هستیم بیرون، شب بود و باد و برف... زن، شب یخ‌زده را پشت در بویید و خودش را چسباند به مرد. مرد نفس گرم زن را پشت گردنش حس کرد. آهسته گفت: می‌لرزی. باد، پوفه‌های برف را لای در نیمه‌باز ریخت تو انبار. زن لرزان گفت: می‌ترسم. مرد از لای در چشم به بیرون دوخت. فکر کرد، زن را باید همان جا توی اتاق می‌گذاشت. ...
مشاهده تمام رمان های داوود غفارزادگان
مجموعه‌ها