رمان ایرانی

آدم‌های مبهم

سایه، گفتم به روشنی دیگر نیاید. مرگ بستر نا امیدی بود و از حضور سایه‌وار آینه‌ها تاول ‌زدند. من قصاص عشق را تا بی‌نهایت داده‌ام. تمام آن‌هایی را که در برابر خورشید ایستاده‌اند، به مهمانی مرگ دعوت کرده‌ام. من فریاد را در سکوت بهت‌انگیز اتاق‌های ابتذال رنگ قرمز زده‌ام. تنفر از نیستی، عشقم را معنا می‌کرد. نگذاشتند که بمانی و سایه حقارتشان، بودنشان را وهم‌انگیزتر می‌نمود. گفتم به خورشید دیگر نتابد و در برابر نور دیگر نخواهم ایستاد. اما حقایق واقعیتی دیگر داشت. نیستم و ابرها نمی‌دانند که نمی‌بارند.

9789641152804
۱۳۸۶
۸۴ صفحه
۳۵۹ مشاهده
۰ نقل قول