مجموعه داستان خارجی

حالا یک کلاه آفتابی قرمز دارم

نرسیده عصایش را زمین گذاشت و کیسه‌ها را باز کرد. اگر حال به این منوال نبود شاید کسی لب به شوخی وامی‌کرد، ولی همه ساکت ماندند تا خودش بگوید: «می‌بینم که به خیال‌تان رسیده سجل آوردم و پول که بشود باز رای خرید. نه آقا! خبر به ما هم رسید. این تن سرد و گرم زیاد دیده. این مردم اگر قرار نیست رای‌شان جایی قبول شود همان بهتر که سجل نداشته باشند. این‌ها را آورده‌ام که فردا از اول وقت با هر سجل پنج قران پول بگذاریم بانک. بگذار این سجل‌ها باشد کنار پول‌ها. از کجا معلوم شاید ارج و قرب پیدا کرد!» همین شد. از درایت ایشان صفی که می‌بایست کشیده می‌شد توی مدرسه و زورخانه و مسجد برای رای دادن یک هفته زودتر کشیده شد پشت در بانک‌ها. بانکی‌ها هم البته با مردم بودند و هم‌دل که همه شناسنامه‌ها را گرفتند و تا بعد از وقت اداری به اسم یکی‌یکی سجل‌ها پرونده درست کردند. سرهنگ شیبانی پیغام فرستاد: «هیچ‌چیز معلوم نیست. انگار قرار است دیگر کسی جرئت نکند بگوید کاشی‌های ترسو! تا خدا چه بخواهد. هر چه شد همه با هم هستیم.»

چشمه
9789643626617
۱۳۹۰
۱۱۶ صفحه
۲۹۱ مشاهده
۰ نقل قول