مجموعه داستان خارجی

خواب و خاکستر

پیشانی سیاه عاشقم بود. عاشق خونی و خاکی بودنم. مادر می‌گفت:‹‹ چون پیشانی‌اش سیاهه.›› اما من عاشقش نبودم. من فقط می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و دامانم در باد می‌رقصید و موهایم زمین را جارو می‌کرد. می‌گفتند جن‌زده‌ام یا شیطان‌زده. تا گلیم بود، همین بود. از پله‌ها بالا می‌رفتم و دار قالی را به آتش می‌کشیدم. مادر جیغ زد و یقه‌اش را پاره کرد و تمام لباس‌هایش را تکه‌تکه کرد و گلیم در آتش می‌سوخت. خون از سر و روی مادر می‌چکید و نفرینم کرد. نفرین که آمد، آتش هم آمد. آتش که آمد، دامانم شد پر از خواب و خاکستر و نشست روی سر و رویم. اسمم شد ‹‹خواب و خاکستر››

اسطوره
9789649450186
۱۳۸۸
۹۶ صفحه
۲۹۹ مشاهده
۰ نقل قول