جمجمهات را قرض بده برادر
کتاب را توی دستش سبک سنگین کرد گفت «یادت هست یک جا فرموده بود در آستانه حمله جمجمهها را به خدا قرض دهید و به دشمن بزنید؟ اگر خوب قرض بدهی، گلوله هم که بخوری دردت نمیآید. حتا به گمانم متوجه هم نمیشوی. مثل یغلاوی که به همرزمت امانت دادی و گلولهای سوراخش کرد...»
چهره برافروخته
عزیزه دیرتر از همه وارد اتاق روشن از آفتاب شد. نه به حاتم نگاه کرد و نه به دو پسر. انگار با همه غریبه بود، هر چند این غریبگی در چشم آدم جا افتادهای مثل حاتم طلیعه صمیمیتهای ناگهانی بود آینه کوچک گردش را به کف دست چسبانده بود. فرهاد و بیش از فرهاد حسن با چشمهای گشاد شده نگاهش ...
سوگواری برای شوالیهها
برای دیدن آن چه در پیشارو بود ناچار خم شدم تا قامترس سگها و از میان مه پاره شده کاشفی سیاستمدار را دیدم که تا سینه در آب فرو رفته بود و با یک مرد دیگر که آرنجش را بر یک کنده شناور تکیه داده بود صحبت میکرد. این دیگر چه خرق عادتی بود. در این سرما در این برکه ...
سمت کالسکه
«سمت کالسکه «رمان - دیوانه» است و ستایشی است از ادبیات داستانی روسیه در قرن نوزدهم از آنرو که فرهنگی میانه، همانقدر شرقی که غربی، بر آن چیره بوده است. «کالسکه» صندوقی است که حال و هوای شهری روسیه در آن حبس شده. ماجرا در تبریز معاصر میگذرد، به حکم این که دروازهی روسیه و اروپا بوده است به ایران ...
زنی با چکمه ساق بلند سبز
تویوتای مشکی، پیچید سمت رستوران، بوتههای دو طرف راه را آشفت و با ترمزی صدادار جلو پلهها توقف کرد. زنی با عینک رنگی از پشت فرمان پایین آمد و در ماشین را به حال خود رها کرد. موهای طلاییاش از کنار روسری بیرون ریخته بود و چکمههای چرمی سبز رنگ ساق بلند پایش بود. سویچ را داد دست دربان ...