- شاید...اما حداقل یکبار احساس مهم بودن را تجربه کردیم. کمکم دارم حس میکنم که هیچکدام از ماجراهای گذشته واقعی نبوده است. تامی، واقعا همه آن ماجراها اتفاق افتاد؟ واقعا جاسوسهای آلمانی تو را دزدیدند؟
۱۱۳ رمان
بانو آگاتا کریستی، نویسنده انگلیسی داستانهای جنایی و ادبیات کارآگاهی بود. او با نام مستعار ماری وستماکوت (به انگلیسی: Mary Westmacott) داستانهای عاشقانه و رومانتیک نیز نوشتهاست، ولی شهرت اصلی او بخاطر ۶۶ رمان جنایی اوست. داستانهای آگاتا کریستی، بخصوص آن دسته که در باره ماجراهای کارآگاه هرکول پوآرو و یا خانم مارپل هستند، نه تنها لقب «ملکه جنایت» را برای او به ارمغان آوردند بلکه وی را بهعنوان یکی از مهمترین و مبتکرترین نویسندگانی که در راه توسعه و ...
قتل در زمین گلف
اینجا، زمان جنگ میدون نبرد بوده.
هم... آره میدونم . من نزدیک رود سم زخمی شدم. کاپیتان هیستینگز هستم مادام، در خدمت شما!
پس شما یه افسر جنگی بودینّ چقدر جالب! صبر کنین اینو به خواهرم بگم. ما جفتمون هنرپیشهایم، یه جورایی بازیگر سیاریم.
میتونین منو رو سیندرلا صدا کنین. به نظرم این اسم بیشتر بهم میاد.
ماجرای اسرار آمیز در استایلز
علاقه شدید مردم به موضوعی که زمانی «پرونده استایلز» نامیده میشد اکنون تا حدی فرو نشسته است. اما از آنجا که این موضوع زمانی زبانزد خاص و عام بود، دوست من پوآرو و خانوادهای که خودشان درگیر این ماجرا بودند از من خواستند که گزارش کاملی از این پرونده تهیه کنم. ما اطمینان داریم که انتشار این گزارش شایعات ناراحت ...
به طرف صفر
خانم آگاتا کریستی بدون شک پرآوازهترین نویسنده داستانهای پلیسی جنایی در سراسر جهان است. قهرمان بسیاری از داستانهای او یک کاراگاه باهوش کوتاه قد و بذلهگوی بلژیکی به نام هرکول پوارو است که نظیر خالق خود، در بین ادبیات پلیسی، شهرت و محبوبیت فراوانی دارد.
مرکب مرگ
صدایش با فریاد بلندی اوج گرفت... و فریاد حیوانی وحشتناک دیگری هم از بلا برخاست. از جا بلند شد، برق یک چاقو به چشم خورد... جیغ هولناک در گلو خفهشدهای از جوجه خروس بلند شد... خون به داخل کاسه مسی میریخت. بلا کاسه در دست دواندوان آمد. جیغ میکشید و میگفت: خون... خون... خون! تایرزا یکباره دستکش را از داخل ...
شرکای جرم
خانم برسفورد روی نیمکت تکانی به خودش داد و با ناراحتی از پنجره آپارتمان نگاهی به بیرون انداخت. چشمانداز وسیعی نبود، فقط چند آپارتمان دیگر در آن طرف خیابان دیده میشد. آهی کشید و بعد دهندره کرد و گفت: کاش اتفاقی بیفتد.
همسرش نگاهی سرزنشباری بهش کرد و گفت:مراقب باش، تاپنس. این علاقه شدیدت به هیجان مرا میترساند...