رمان ایرانی

هوا گرگ و میش بود، طلوع آفتاب آهسته‌آهسته رنگ شب را می‌شست. روز آرام‌آرام چشم‌هایش را باز می‌کرد. و با به حرکت درآوردن آنها قبله را سایه روشن می‌ساخت. صدای نقاره می‌آمد. شوکت بی‌رمق از این پهلو به آن پهلو شد. می‌خواست باز هم بخوابد. اما دیروقت بود، باید بیدار می‌شد. هر چند هنوز برایش دشوار بود که از خواب دست بکشد. چشم‌هایش را باز کرد، به دار قالی نگاه کرد، هنوز به نیمه نرسیده بود. اگر قالی را می‌بافت، بابت رهن اتاقش، آن ر‌ا به صاحب‌خانه می‌فروخت. به این کندی که می‌بافت، شاید بیشتر از یک سال می‌کشید، روزها که سر کار می‌رفت، دخترش نصرت پای دار قالی می‌نشست با آن دست‌های کوچکش خیلی همت می‌کرد، دو سه رج می‌بافت.

روزگار
9789643741730
۱۳۸۷
۱۵۲ صفحه
۲۶۸ مشاهده
۰ نقل قول