با تو هرگز
داشتم از پشت پنجره به کارگرهایی نگاه میکردم که در حال تخلیه لوازم منزل از پششت کامیون بودند. انگار زور دو آن کارگر جوان و لاغر اندام به یخچال ساید باید سایل نقرهای نمیرسید و به زحمت و احتیاط فراوان در حال حمل آن بودند کارگرهای دیگر هم خردهریز جابهجا میکردند.
ناقوس خاطرهها (به تلخی زهر 2)
آه! باز هم بیاحتیاطی کرده بود و ناقوس یاد و خاطر او را در ذهن سرد و خاموش خویش با نوای دلگیر و غریبانهای به صدا در آورده بود و حالا با چه دستپاچگی بیثمری تلاش میکرد نوای بیقرار کننده و نفسگیر آن ناقوس کذایی را نشینده بگیرد و افکار از هم گسیخته خویش را روی نقطه مشخص دیگری متمرکز ...
امیدی به بهار نیست
چشمهایت
این تابلو برای فروش نیست. هر سال که در نمایشگاه این تابلو را به رسم یادبود به نمایش میگذاریم، کلی خریدار برایش پیدا میشود و ما ناچاریم همه را در حسرت خرید این تابلو باقی بگذاریم!...
... حالا با دیدن چشمهای خودم که از همیشه غمگینتر و محزونتر به نظر میرسید، نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!