از لج تو
دندان به هم سایید و با لج گفت:«اگه قدرشو میدونستی حالا نه فقط پسرعموت همه کست بود... چی بگم که از بیلیاقتیت از دستمون پرید!» عصبانی و برافروخته از حرفهای گزنده مادر، با دلخوری گفتم:«همچین آش دهنسوزی هم نبود! مگه کجا رفته؟ یا رفته شمال یا رفته اروپا... فوق فوقش دو هفته دیگه برمیگرده! چقدر بیخودی شلوغش میکنین مامان؟» صاف ...
کسی پشت سرم آب نریخت 2
و حالا من رهسپار جادهای هستم رو به مرز رویاهایی که دیگه محال و دستنیافتنی نیستن. جادهای که میخواد منو با پاهای تاولزدهم، منو با قلب خسته و بیتابم و منو با یک دنیا امید و خواهش به دستهای مشتاق اون برسونه که قراره همه عمر یار و همدمم باشه.
کسی پشت سرم آب نریخت. چون من خیال برگشتن نداشتم. ...
در دایره قسمت
عشق دات کام
راز بقا (به تلخی زهر 4 و 5 )
خودش هم نمیدانست بر مبنای کدام دلیل و منطق مستدل و امیدبخشی یک همچین قولی به او میداد، اما آن لحظه که در مسیر تندباد حوادث منحوس و تلخ زندگی محنتبار و در جدالی نابرابر خود را یکه و تنها میدید، ناگزیر بود تا با کلامی قطعی و اطمینان بخش، علیرغم تمام آشفتگیها و نابسامانیهای خیال، پا به عرصه تلاش ...