رمان خارجی

خشم و هیاهو

(The sound and the fury)

فاکنر فقط داستان‌سرایی نمی‌کرد، بلکه زندگی را به تصویر می‌کشید و فلسفه‌ای را مطرح می‌کرد. او همچون بافت‌شناس زندگی به کشورش می‌نگریست، آن را جسمی زنده می‌انگاشت و برای آزمایش و تشخیص بیماری، از آن تکه‌بردای می‌کرد. او بدون تعصب، اما با همدردی به حیوانات و گیاهان، به مردان و زنان و کودکان، به سفیدپوستان و سیاه‌پوستان می‌نگریست. با موشکافی در شکل، سفتی و نرمی، طعم، صدا و بوی آنان، جسم و ذهن و درون اسرار آمیزشان، بیم و امید، عشق و نفرت و رنج و جنایت را مطالعه می‌کرد و همه را به گونه‌ای پیچیده و دشوار ـ لیکن شجاعانه و صادقانه ـ روی کاغذ می آورد و در آن‌ها به فلسفة شکیبایی و تقدیر دست می‌یافت. او ما را ژرف اندیش‌تر از پیش بر جای گذاشت.

نگاه
9789643512309
۱۳۹۰
۴۱۶ صفحه
۲۶۱۰ مشاهده
۲۵ نقل قول
ویلیام فالکنر
صفحه نویسنده ویلیام فالکنر
۱۵ رمان فاکنر در سال ۱۸۹۷ میلادی در نیو آلبانی، میسیسیپی به دنیا آمد. در ۱۹۰۲ خانواده‌اش به آکسفورد، مرکز دانشگاهی میسی‌سیپی، نقل مکان کرد. به دلیل وزن کم و قد کوتاه در ارتش ایالات متحده پذیرفته نشد ولی به عنوان دانشجوی دانشگاه افسری در یگان پرواز سلطنتی در تورنتوی کانادا نام نویسی کرد و در ۲ دسامبر ۱۹۱۸ به عنوان افتخاری ستوان دومی نایل شد. فاکنر وارد دانشگاه می سی‌سی پی شد و در سال ۱۹۲۴ از دانشگاه انصراف داد و در ۱۹۲۵ ...
دیگر رمان‌های ویلیام فالکنر
این 11 تا
این 11 تا ویلیام فاکنر در زمستان 1334-گل سرخ در دست به ملاقات ما فارسی زبان‌ها آمد او ظاهرا گل سرخش را برای امیلی آورد اما ما هم از بویش سرمست شدیم در این روزگاران پر داستان بی‌داستان داستان‌های فاکنر هم چنان با طراوت و پرخون‌اند و می‌چسبند. یکی گفت: گوش کن دور ترین مرغ جهان می‌خواند.
سرخ‌پوست می‌رود و داستان‌های دیگر
سرخ‌پوست می‌رود و داستان‌های دیگر درست پیش از غروب، او پشت کنده چوبی قرار گرفت و حرکت آهسته و رو به جلوی ردیفی از مورچه‌ها را دنبال کرد. تعدادی از آن‌ها را برداشت و با اکراه خورد. شبیه مهمانی که برای شام دعوت دارد و پیش از رسیدن غذا از توی ظرف، آجیل شور برمی‌دارد تا خودش را سرگرم کندا مزه شور آن‌ها در دهانش حالت ...
اسب‌های خال‌دار
اسب‌های خال‌دار کمی قبل از غروب مردهایی که دم ایوان دکان لمیده بودند چشمشان به گاری رو بسته‌ای افتاد که از سمت جنوب در حالیکه قاطرهایی آنرا می‌کشیدند به طرف آنها می‌آمد. پشت سر گاری قطاری از موجوداتی ول می‌زد که حتی از فاصل دور هم مشخص بود موجودات زنده‌ای هستند. در زیر نور یک‌نواخت دم غروب آن موجودات قد و نیم‌قد ...
ابشالوم ابشالوم
ابشالوم ابشالوم حالا دیگر روی بازوی شریو برف نبود. حالا دیگر روی بازویش آستین هم نبود، آنچه بود پیش بازو بود و دست لطیف و تپل که در روشنایی لامپ بر می‌گشت و پیپی را از قوطی خالی قهوه از جایی که پیپ و قوطی را نگه می‌داشت بر می‌داشت و پیپ را از توتون پر می‌کرد و چاقش می‌کرد.
مشاهده تمام رمان های ویلیام فالکنر
مجموعه‌ها