رمان ایرانی

اوج آسمان

در تمام طول آن روز سیما از برخورد با امید فرار می‌کرد. روزی که از خانه او بیرون رفته بود، طوری از او متنفر بود که حس می‌کرد حتی یک لحظه هم نمی‌خواهد او را ببیند اما امروز دوباره این باورش در هم شکسته بود، دوباره نگاه مهربان امید وجودش را درهم ریخته بود اما دیگر هیچ اعتمادی نسبت به او نداشت. تحمل این را نداشت که یک بار دیگر به امید تکیه کند و دوباره از او لطمه بخورد. احساس می‌کرد امید مردی نیست که یک عمر در کنار او بماند و پشتش را خالی نکند. مطمئن بود اگر این بار هم به خانه برگردد و همه چیز را فراموش کند، دیر یا زود درد فرزند نداشتن امید را دوباره از او دور خواهد کرد.

علی
9789641931140
۱۳۹۰
۸۲۴ صفحه
۱۳۲۱ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فرناز نخعی
آن سوی مرز عشق
آن سوی مرز عشق شکی نبود که جیمی این نقاشی را یک روز بدون اینکه او متوجه باشد، در باغ دانشگاه از او کشیده است. شهرزاد نگاهی به گیس بافته شده‌اش که روی شانه‌اش افتاده بود، انداخت و آن را با تصویر نقاشی شده‌اش مقایسه کرد. به خاطر این شیطنت جیمی بی اختیار لبخند زد.
شب ستاره
شب ستاره خدا می‌داند این صورت خندان چقدر دلم را به تب و تاب می‌انداخت و پرپر می‌زدم که با او بروم ولی به زور به این کشش درونی غلبه کردم و گفتم: ـ ببخشید ولی من نمی‌تونم بیام. اصلا من از کجا به شما اعتماد کنم و پاشم باهاتون بیام وسط کوه و دشت، اون هم نصفه شب؟ ـ از همون جایی که ...
طلوع سپیده
طلوع سپیده
بسامه
بسامه بی‌اختیار سرم را به سینه‌اش تکیه دادم از احساس خوب امنیت و آرامش پر شدم هر دو دستش را روی گونه‌هایم گذاشت و سرم را بلند کرد چند لحظه به چشمانم خیره شد بعد در حالی که محبت نگاهش وجودم را به آتش کشیده بود، با نوک انگشت آن چند قطره اشک را از روی گونه‌هایم پاک کرد.
مثل دریا مثل موج
مثل دریا مثل موج ارژنگ پشت یکی از کارگاه‌ها به زمین نشست،‌ درخت نارون بلندی تکیه داد و به فکر فرو رفت. سعی داشت اطلاعات جدیدی را که به دست آورده بود یکبار دیگر در ذهنش مرور کند تا چیزی را فراموش نکند، ولی بی اختیار ذهنش مشغول نوشین می‌شد و نمی‌توانست روی موضوعات دیگر تمرکز کند. یک لحظه چشمانش را بست و قیافه ...
مشاهده تمام رمان های فرناز نخعی
مجموعه‌ها