سهم من از زلال باران
این یک اتفاق بود، اتفاقی ناخواسته که دیگر نمیشد جلویش را گرفت نه برخورد لحظهای و نه گذری. میخواست ماندنی شود.
عشق نقطه تسلیم است نقطه ای که دستهایت را بالا میبری و در مقابل طپشهای تند قلبت تسلیم میشوی.
آیا من به این نقطه رسیده بودم...؟
سپیدهدم انتظار
گلین خاتون به بوتههای گل سرخ در باغچه کوچک خانه چشم دوخت. چه آرزوهایی را درست زیر همین بوتهها چال کرده بود. اتاقها پر از بوی نفسهای جوانیاش بود. چه سالهایی که در همین خانه و در همین اتاق جوانی میکرد و شور و اشتیاق عشق، لبخند زندگی را بر روی لبانش مینشاند.
طرلان
شش سال بود که داشت زجر میکشید، خودش را شکنجه میکرد. هر شب مشت محکمی به روی خواستههای دلش که فریاد زنان خورشید را از او طلب میکرد میکوفت و صدایش در نمیآمد. برای اینکه نمیخواست شاهد بر هم شکستن باورها و غروب خورشیدش باشد و اکنون با ناباوری داور را میدید که از گرد راه نرسیده میخواهد رازی را ...