۱۳ رمان
Awarded the Nobel Prize in Literature in 1915 "as a tribute to the lofty idealism of his literary production and to the sympathy and love of truth with which he has described different types of human beings."
آخر خط
مثل یک معجزه بودی برای من برای تمام آنچه تا امروز داشتهام و شدهام تو آمدی و با نگاهت به زندگی زندگیام را سراپا در هم ریختی. نه! مطمئن باش که من تنها و تنها آنچه را در وجود تو پنهان شده بود یافتم و گرد از آن زدودم من گوهر گمشدهات را صیقل دادم و وادارت کردم خودت را ...
بازی عشق
تصور میکنم هنوز تجربهای از دلتنگی نداری تا ببینی که زیباترین خاطرهها وقتی که حضور نداری و دلت اینجا نیست بیرحمترین شان میشود و بر جسم و جان تازیانه میزند. من دلتنگم اگرچه میدانم تو نیستی من تو را طلب نمیکنم و تو مرا البته چون صبوری پیشه کردهام و تو از سر بینیازی.
گنجشکهای غم
اصلا نمیتوانم باور کنم
که تمامی این خصوصیات متعلق به 1 نفر باشد!
نه! تو آن آدم دیروز نیستی
که بیتردید کس دیگری در وجود توست
تو را فرمان میدهد
آخر چطور ممکن است
که به ناگاه، آن همه مهر و عشق
به کین و سنگدلی مبدل گردد
من وقتی نگاهت میکنم
دلم میگیرد، درست مثل وقتی
پشت پنجره مه گرفته
در یک غروب زمستان
که دلگیر است و یاسآور
به گنجشکهای تنهایی ...
کفشهای غمگین عشق
لحظهای گوش فرا دهیم...
لحظهای گوش جان سپاریم به زیباترین ترنم زندگی.
آن هنگام که قدمها، صدای عشق میدهند و هر گام، نسیم دلدادگی با خود دارد.
تردید نکنید... این صدای پای یک عاشق است ...