مستانه
بدنم خالی از هر حس و گرما بود انگار که در جهانی خاموش، ناشناخته و غریب گم بودم. صدای زنگار گرفته و خسته عقربههای ساعت مقابلم، مغزم را میترکاند، پوکه بودم و احساس میکردم با اولین حرکت خاکستر میشوم...
و بار دیگر مجنون
ملکه جنوب
آروین احساساتی و مهربان بود و من تمام روحیاتش را دوست داشتم. یاد او موجی از ناآرامی درونم ایجاد کرد. قلبم نام آروین را در گوشم زمزمه میکرد، من مثل یک مسافر تشنه بودم و آروین یک رودخانه و من فقط در او آرام میشدم اما اتفاقی که افتاد حصاری سخت به دور رودخانه کشیده و راه ورودم را بست ...