وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق میبارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه سینهام را آتش میزد. و من ذوب میشدم و پروانهها نه، فرشتهها حیرت میکردند و این وقتی بود که هنوز دستهات انگشتانام را نبوییده بودند.
۱۸ رمان
مصطفی مستور در ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۶۷ در رشتهی مهندسی عمران از دانشگاه صنعتي اصفهان فارغالتحصیل شد و دوره كارشناسی ارشد را در رشتهی زبان و ادبيات فارسی در دانشگاه شهيد چمران اهواز گذراند.وی هم اکنون ساکن اهواز میباشد.
مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان دو چشمخانه خیس در سال ۱۳۶۹ نوشته و در همان سال در مجلهٔ کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان ...
من دانای کل هستم (مجموعه داستان کوتاه)
در یکی از این منظرهها پدرم مرد. نگاه نکردم. عیدی مرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمیشنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمیدیدمش اما صداش را خوب میشنیدم. گفت: تندتر تندتر! رسول گفت: صدای من رو نمیشنوی لامسب؟ گفتم: چی؟ و رسول فرو رفت، انگار در چاهی. بعد مادرم مرد. مونس بود اما، هرچند برای من نبود انگار. مرده ...
دويدن در ميدان تاريك مين (نمايشنامه در 4 پرده)
غروب بود. من زل زده بودم به پشت دستهاش، هر دو وحشت کرده بودیم. بس که نزدیک شده بودیم به هم، بس که معصومیت ریخته بود آنجا، پشت دستها. بعد، من با انگشت اشاره، خطی فرضی و مورب، درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راستاش کشیدم و به او گفتم که عمیقا دوستش دارم.
تهران در بعدازظهر
با صدای: سوگل خلیق.
درست مثل این بود که بر لبه چاه عمیقی بایستی و بعد لحظهای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بیهوا سر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقا همان چیزی بود که بعدازظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه هزار و سیصد هشتاد و پنج برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم ...
روی ماه خداوند را ببوس (پالتویی)
هر کس روزنهایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.
تهران در بعدازظهر
درست مثل این بود که بر لبه چاه عمیقی بایستی و بعد لحظهای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بیهوا سر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقا همان چیزی بود که بعدازظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه هزار و سیصد هشتاد و پنج برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، توی ...