رمان ایرانی

قصه‌های مجید

مجید این قدر حرف نزن. روده‌هات باد می‌کنه،ها! آدمی که زیاد حرف می‌زنه به چرت و پرت می‌افته. وای کله‌ام، پکید! از بس حرف زدی و قصه بافتی خسته نشدی؟ مگر کله «چغوک» خوردی؟ بسه دیگه. بلند شو. برو پی کارت. چشم، رو دو تا چشمم. آها، دهنم را بستم قلمم رو هم گذاشتم تو جیبم، خوبه بی‌بی؟ راضی شدی؟

معین
9789645643889
۱۳۹۰
۶۸۰ صفحه
۱۴۳۱ مشاهده
۰ نقل قول
نسخه‌های دیگر
هوشنگ مرادی کرمانی
صفحه نویسنده هوشنگ مرادی کرمانی
۲۱ رمان هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بی‌تاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
دیگر رمان‌های هوشنگ مرادی کرمانی
تنور و داستان‌های دیگر
تنور و داستان‌های دیگر نگاه کن، ببین خودش را به چه روزی انداخته. همه این‌ها از طمع روزگار است. خوب، مرد، می‌گفتی زنی بیاید برایت نان بپزد. حالا دو تا نان هم مزد دستش را می‌دادی، یا تکه‌ای نان بچه‌اش می‌خورد. بهتر از این بود که این بلا را سر خودت بیاوری و از زمین و آسمان خجالت بکشی.
نازبالش
نازبالش روی نازبالش 5 تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمه‌ها را عین علامت سوال چیده بود اینجوری (؟). تخمه‌فروش نازبالش را روی دو دست گرفته بود ، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار می‌کشید آدم خوبی پیدا شود هزار تومان بدهد و یکی از آن تخمه‌ها را بخرد و بخورد.
مهمان مامان
مهمان مامان توی کوچه جا به جا «سرعت‌گیر» درست کرده بودند. بالشتک‌هایی از سطح کوچه بالا آمده بود. امیر فرمان را سفت چسبیده بود. ژیان از سرعت‌گیرها بالا می‌رفت، می‌افتاد پایین، درق و دروق تلق و تلوق صدا می‌کرد. ـ خدا کند ماشین مردم نشکند.
قاشق چای‌خوری
قاشق چای‌خوری استاد، از راهرو، از میان همهمه و سلام سلام دانشجوها، کیف به دست، می‌رفت. دلنشین دوید، راهش را بست، روبه‌رویش ایستاد: - سلام آقای دکتر. - سلام جانم، فرمایش؟ - استاد، شما طوطی خانم یادتان هست؟ استاد نرمه گوشش را با دو انگشت مالاند. چشم تنگ کرد، لب‌هاش را جمع کرد. لب پایین را گذاشت لای دندان‌هاش، کمی فشار داد. ...
مشت بر پوست
مشت بر پوست سوز سردی می‌آمد، باد نرم و یخ‌زده‌ای روی قبرها می‌وزید. شب پیش گردی از برف روی قبرها و درخچه‌ها نشسته بود. مادر توی مقبره خصوصی روی منقل خاکه زغال خم شده بود و با چشم‌های از حال رفته قبرستان را نگاه می‌کرد که خلوت بود، سوت و کور بود. در دوردست شهر را نگاه می‌کرد که خلوت بود، سوت و ...
مشاهده تمام رمان های هوشنگ مرادی کرمانی
مجموعه‌ها