مجموعه داستان خارجی

غیر قابل چاپ

مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می‌کرد، پرسید: ـ ببخشید! شما شارون استون نیستین؟ زن با عشوه گفت: نه... ولی. و پیش از آن‌که ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فکر می‌کردم. چون...

9789643372972
۱۳۹۰
۱۸۴ صفحه
۱۳۲۵ مشاهده
۱ نقل قول
مهدی شجاعی
صفحه نویسنده مهدی شجاعی
۲۹ رمان سیدمهدی شجاعی در شهریور ماه سال 1339 در تهران به دنیا آمد. در سال 1356 پس از اخذ دیپلم ریاضی، به دانشكده هنرهای دراماتیك وارد شد و در رشته ادبیات دراماتیك به ادامه تحصیل پرداخت. هم‌زمان، به دانشكده حقوق دانشگاه تهران رفت و پس از چند سال تحصیل در رشته علوم سیاسی، پیش از اخذ مدرك كارشناسی، آن‌را رها كرد و به‌طور جدی كار نوشتن را در قالب‌های مختلف ادبی ادامه داد.

حوالی سال‌های 58 و 59 یعنی حدود ...
دیگر رمان‌های مهدی شجاعی
2 کبوتر 2 پنجره 1 پرواز
2 کبوتر 2 پنجره 1 پرواز سرت را اگر روی پایم بگذاری، دستم را اگر در میان موهایت گم کنی، چشم‌های بسته‌ات را اگر به من بدوزی، کلام مرا شاید بهتر دریابی. صدای دلخراش خمپاره می‌خواهد نگذارد که تو حرف‌هایم را بشنوی. این جاده قلوه کن شده از گلوله‌های نابینای دشمن، این تکان‌های بی‌وقفه و ناگزیر آمبولانس، غرش‌گاه و بی‌گاه هواپیماها و هلی‌کوپترهای، ریزش بی‌امان گلوله‌ها، نمی‌گذارند ...
امروز بشریت
امروز بشریت صبح آمد و بی مقدمه گفت: «امروز بشریت خسته است» گفتم: «خب، بله ، ولی چطور؟» گفت: راستش دیشب را نخوابیده‌ام. گفتم: خب، این بشریت بی‌همه چیز می‌تواند از الان تا شب کپه مرگش را بگذارد تا دیگر خسته نباشد. د همین دیگر، نمی‌توانم، اگر می‌توانستم که مساله‌ای نبود. از اینکه بخواهد دوباره دستم بیندازد، هراس داشتم ولی احساس می‌کردم این بار استثنائا حرفی ...
آیینه‌زار
آیینه‌زار ای دریغا که همه مزرعه دل‌ها را علف هرزه‌کین پوشانده‌ست و همه مردم شهر بانگ برداشته‌اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ‌چیز ارزان نیست
رزیتا خاتون (طنز)
رزیتا خاتون (طنز) ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید ...
از نیستان و دیگرستان
از نیستان و دیگرستان دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت: «پارک دانشجو» نگه داشتم. مانتوی کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه‌ای.موهای مش کرده زیتونی‌اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و به سمت بالا خمیده بود. کلاسوری در دست داشت و عینک تیره‌ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی‌آمد. وقتی سوار شد یک دکمه دیگر مانتویش را ...
مشاهده تمام رمان های مهدی شجاعی
مجموعه‌ها