رمان ایرانی

نیست جفا سزای من

سهراب دوباره به ساعت نگاه کرد. خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. تازه می‌فهمید مصداق خون جلوی چشم کسی را گرفتن یعنی چه! یک ربع دیگر صبر کرد. یک ربعی که شاید به اندازه یک سال پیرش کرد. انگار مرگ سلول‌های بدنش را یکی یکی حس می‌کرد. زمان موعود فرا رسیده بود. انگار به شهر مرده‌ها وارد می‌شد. فضا بوی مرگ می‌داد. با یک حرکت در را به درون هل داد و مستقیم با قدم‌هایی پروازگونه خود را به در اتاق خواب رساند. انگار تنها در آنجا انتظار دیدار ناآشنایش را داشت!

9786009151431
۱۳۹۲
۴۹۸ صفحه
۳۰۵ مشاهده
۰ نقل قول