رمان ایرانی

خاطرات پامنار

هنوز یک ماهی از زمستان باقی بود، برف سنگینی که شب گذشته باریده بود همه جا را سفید پوش کرده بود، آسمان کاملا صاف و بی‌ابر بود، سوز خشکی می‌وزید که تا مغز استخوان اثر می‌کرد. هوا به شدت سرد کرده بود دمدمه‌های غروب بود آفتاب بی‌بنیه زمستان می‌رفت که خودش را از نظرها پنهان کند. میرزا محمود تازه از کوچه‌های پر برف به خانه رسیده بود که دید عده‌ای از همسایه‌ها مشغول کنار زدن برف تو حیاط هستند...

بهزاد
9786001990045
۱۳۹۲
۲۴۰ صفحه
۱۹۶ مشاهده
۰ نقل قول