رمان ایرانی

مرده‌ریگ

زن نمی‌گذارد صدای دریا را بشنوم. روسری‌اش را پشت گوش‌هایش زده و پنبه‌ای سفید توی گوش‌هایش فرو کرده. به گوش‌هایش دو تا تاس بزرگ آویزان است و هر بار که سرش را تکان می‌دهد جفت شش می‌آید... باید گوشه‌ای برای خودم چای بریزم و نفس بکشم تا بخشی از دریا را که توی هوا نشت کرده به ریه‌هایم فرو ببرم. خرامان شعری از لورکا بخوانم که دریا خندید در دوردست و بگذارم شاملو عصازنان و سیگار به دست به سمتم بیاید و بداخلاقی کند. فروغ دستی به موهایم بکشد و از خانه قدیمیشان برایم بگوید. از شاملو ته‌سیگارش را بگیرم و یواشکی کام بگیرم و پرتش کنم روی شن‌های ساحل. بگذارم آرام آرام کلمات از من روان شوند و روی کاغذ بیایند. بگذارم شعر بگویم. اگر این زن بگذارد.

هیلا
9786005639278
۱۳۹۲
۸۸ صفحه
۱۶۵ مشاهده
۰ نقل قول