رمان ایرانی

ملت قبراق‌طور با کوله‌پشتی و باتوم و این داستان‌ها می‌اومدن از کنارم رد می‌شدن و یه مه کودتا از دم قهوه‌خونه اون بالا داشت می‌اومد پایین و من عینهو گونی سیب‌زمینی ولو شده بودم اون کنار، گل و گردنم رو ماساژ می‌دادم. الان که فکر می‌کنم یه جورهایی تنها چیز نکبت اون‌جا من بودم. عین یه جوش قلوه‌ای بودم که عدل روی دماغ مرلین مونرو دراومده باشه.

چشمه
9786002294913
۱۳۹۳
۱۱۲ صفحه
۳۳۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مهدی اسدزاده
آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند
آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند خس‌خس نفس کشیدن زنم را که می‌شنوم،به این فکر می‌کنم که مردم همین‌طوری خوشبخت می‌شوند. یک زن خوب می‌گیرند و نصفه شب که بیدار شدند زل می‌زنند به قیافه زنشان که دهانش در خواب کج شده و احساس خوشبختی می‌کنند.
مشاهده تمام رمان های مهدی اسدزاده
مجموعه‌ها