رمان ایرانی

شاخه‌های بی‌برگ

از این آیینه متنفر بودم، دلم می‌خواست جرئتی داشتم آن را به زمین زده و به هزاران هزار تکه تقسیم می‌کردم و آن‌گاه تکه‌ها را جمع و نبودها را به آن اضافه می‌کردم، اما با آن همه شجاعت این کار از وجودم بر نمی‌آمد، آیینه مرا مجبور کرد آن روز در مقابلش اقرار کنم به آن‌چه در درونم حکم می‌کرد و گمان می‌بردم به انتهای عمر رسیده‌ام که نرسیده بودم، هنوز زمان برایم باقی بود ولی چرا برای بار دیگر در مقابل او قرار گرفتم؟ حتما منتظر معجزه‌ای دیگر از او بودم در حالی که آرزوی شکستن او را می‌خواستم.

شالان
9786006169255
۱۳۹۴
۳۹۲ صفحه
۱۳۵ مشاهده
۰ نقل قول