مجموعه داستان داخلی

واجد شرایط مرگ

سرم را، بی‌ هیچ تشریفاتی، وقتی آفتاب چشم کسی را نمی‌زد، روی میخ به چمن کوبیده زمین گلف گذاشتند. بعد، لحظه‌ای به آسمان خیره شدند و با توجه به چرخش صحیح قوزک پای گلف‌باز، به ضربه‌ای آن را پرتاب کردند. از روی احترام، صورت من رو به آنها بود. می‌دیدم که دست‌شان را نقاب پیشانی کرده‌اند و به من چشم دوخته‌اند که موهای بلندم توی صورتم ریخته بود. همان ‌وقت بود که فهمیدم کاش احترامات پوسیده و زهواردررفته را کنار گذاشته بودم و پشت به آن‌ها، در تمام مسیر، می‌دیدم که به کجا می‌روم.

گوشه
9786009499335
۱۳۹۵
۱۰۴ صفحه
۱۷۰ مشاهده
۰ نقل قول