مجموعه داستان داخلی

دختری پشت پنجره

می‌خواستم بپیچم توی کوچه اصلی که یکهو خوردم به یک چیزی و نایلون داروها از دستم افتاد. می‌خواستم خم شوم و از زمین بردارم‌شان که نگاهم قفل شد روی صورت یکی از آن‌ها. همیشه همین است؛ وقتی از چیزی می‌ترسی همان موقع می‌آید سراغت. یک لحظه انگار تمام ساعت‌ها خواب‌شان رفت و سر جای‌شان ایستادند. خیره شده بودیم به هم. با این فرق که من فقط صورتش را نگاه می‌کردم و او داشت از انگشت شست پا تا کله‌ام را بررسی می‌کرد. چشم‌هایش قهوه‌ای بودند و دندان‌های جلویی‌اش زرد. روی ابروی سمت چپش جای بخیه بود؛ که یعنی باید حسابی حواسم را جمع کنم. می‌ترسیدم خم شوم. از دیوانه‌ها هر چی فکر کنید برمی‌آمد. آدامسش را تف کرد توی جوی و گفت؛ «چاقال چته؟»

9786001217951
۱۳۹۵
۸۸ صفحه
۱۵۰ مشاهده
۰ نقل قول