نمایش‌نامه و فیلم‌نامه

هیس دخترها فریاد نمی‌زنند

من تو نه سالگی برای اولین بار مردم... بعد چند بار پشت سر هم مردم... اما هیچ‌کس حاضر نشد دنبال قاتل بگرده، چون نه جنازه‌ای در کار بود و نه آدمی که بشه بهش گفت قاتل. از اون موقع به بعد همه این سال‌ها عین یه کابوس بلند تکراری گذشت. کابوسی که هر بار ازش بیدار می‌شدم و فکر می‌کردم که دیگه بیدارم باز میفهمیدم توی اون کابوسم. کابوسی که زندگی من و مثه مار کبرا که شکارشو تو چمبرش له می‌کنه، له کرد... بعد افتادم بیمارستان چون می‌خواستم نباشم، اما نشد...

9789641940791
۱۳۹۳
۲۴۰ صفحه
۱۱ مشاهده
۰ نقل قول