رمان ایرانی

خون‌خواهی

با این دختر همه ضجه‌های عمه عذرا را از یاد می‌برد. خانه‌شان را که شده بود جهنم. اتوبوس‌های آزادگان را که هر کدامشان که از مرز رد می‌شدند مادر می‌افتاد به صرافت تهیه و تدارک که این‌بار محمد همراهشان است و از محمد هیچ خبری نمی‌شد. حنیف را فراموش می‌کرد که او با دست‌های خودش قرآن گرفته بود بالای سر بنده تواب خداوند که برود با همخون‌های پدری‌اش بجنگد که از عاق عمه برهد. احمد مطمئن بود با این دختر جنگ را فراموش می‌کند. هم جنگ و هم سایه سیاهش را. آن شب تا صبح نخوابید. لرزید و تب کرد و خیال کرد به آن احساس مسئولیت خدشه‌ناپذیرش نسبت به بتی خیانت کرده. این همه سال به هیچ دختری نگاه نکرده بود حتی به آن یک نظر حلال. زیر بار خواهش و التماس مادر و خواهرها برای دسته گل به د ست راهی خانه مردم شدن نرفته بود. منتظر بود تکلیف بتی روشن شود. بتی اگر مال محمد نمی‌شد، به کسی جز او نمی‌رسید. نمی‌توانست بتی را به امان خدا رها کند.

ققنوس
9786002784919
۲۳۲ صفحه
۲۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های الهام فلاح
همه دختران دریا
همه دختران دریا در را که باز کرد، سر بالا گرفت تا صورت مردی را که پشت در ایستاده بود ببیند. صلاح بود. خیلی بهتر از آن شب جلو زندان. خیلی بهتر از آن ناهار یکی دو ماه قبل انقلاب فرهنگی توی یکی از ساندویچی‌های انقلاب که ناغافل سر رسیده و نشسته بود روبروی او و دخترخاله، بازو به بازوی مجید. به خیالش ...
نفرین گربه
نفرین گربه بعضی از آدم‌ها فکر می‌کنند هر بلایی دلشان خواست می‌توانند سر گربه‌ها بیاورند و بعد هم قسر دربروند. غافل از این‌که بعضی از گربه‌ها «قدرت جادویی» دارند و می‌توانند روزگار آدم‌ها را سیاه کنند. «آرتین» و «سینا» و «گیلی» برای سردرآوردن از نفرین جادویی مرموزی راهی سفری ترسناک می‌شوند و سر از خانه‌ای عجیب وسط جنگلی بارانی درمی‌آورند. یعنی کدام ...
کشور چهاردهم
کشور چهاردهم راننده توی اوتول چرت می‌زد. بچه‌ها نشسته بودند دور تا دور میدانگاهی و اوتول سیاه اقلیما را نگاه می‌کردند و فینشان را بالا می‌کشیدند. پسرکی از سر شیطنت ریگی پرت کرد که خورد به شیشه اوتول. راننده پرید و کلاه از سرش افتاد. بچه‌ها خنده ترکاندند...
زمستان با طعم آلبالو
زمستان با طعم آلبالو دکتر صفوی با چشم‌هایی پر از غم نگاهم می‌کند. آنقدر دارد غصه‌ام را می‌خورد که می‌خواهم بلند شوم و سر تاسش را ببوسم. با صدای غمگینش می‌پرسد؟ چرا؟ چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ می‌گویم چون از دست تو به ستوه آمدم. می‌گویم که از بعد سنگ روی یخ شدنم آن هم چهار شب پشت هم که ساسان نفله‌شده خواستم موهایم را ...
سامار
سامار امشب می‌روم و درست در همان لحظه‌ای که لال و منگ به نور منعکس شده از پارچ استیل به سقف اتاق خیره مانده و صدای خس خس سینه‌اش گچ دیوار را می‌خراشد، و باز همان 1 قسمت بی‌ارزش مغزش دارد کار می‌کند، آن هم مثل ساعت.بالش را روی صوتش می‌گذارم. فقط چند ثانیه. نه دست پایی برای زدن دارد نه ...
مشاهده تمام رمان های الهام فلاح
مجموعه‌ها