رمان ایرانی

دوران بی‌مهری

شیطنت که نبود... حرف دل بود! چرا فرار؟ چطور بعضی شب‌‌ها... بعضی صداها... بعضی آدم‌‌ها مثل نسیمی می‌‌شینن کنج دل؟ چطور میشه که یک دفعه خیلی ناگهانی خالی میشی؟ چطور میشه که غم‌‌ها همه با هم میرن و برق شادی توی دلت نور می‌‌ندازه؟ خودمم نمی‌‌دونم... ولی همین لحظه... همین حالا، پشت هر ناز، پشت هر نیاز، من غم‌‌هامو بدرقه کردم، حالا من بودم و هوایی که نوازشم می‌‌کرد... من بودم و داغی نگاهی که تا مغز استخونم رو گرم می‌‌کرد، من بودم و حس غلیظی از دوست داشتن امشب عجیب غریب شده بودم. این مهری من نبودم مهری همون سال‌‌ها برگشته بود. شاید از پشت دری که غم‌‌ها به هوای رفتن، بازش کرده بودن و حالا مهری همون روزا سرک کشیده بود به خلوت دونفره‌‌ ما و عجیب‌‌تر از من مردی بود که از تمام دروازه‌‌های وجودیم گذشت.

9789642161812
۷۶۸ صفحه
۱۲ مشاهده
۰ نقل قول