قصههای 1 دقیقهای برای همه
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه ...
پسران گل
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه ...
پایان 1 مرد
عبدالحسین خان میگفت : « زمان همه چیز را تغیر میدهد . چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد . در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگویید : وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال یک نقطهی سفید افسونگر، ...