آخرین فعالیت‌ها


  • تونل
    از تونل :

    «دنیای ترسناکی است. این حقیقت بدیهی نیاز به اثبات ندارد.» (...)

  • تونل
    برای تونل نوشت :

    یک تعطیلی وسط هفته، کزکرده زیر پتو در حال رمان خواندن؛ حتا وسوسه نشدن در برابر هوای بهاریِ ترنم‌بارانی پشت پنجره. گاهی چنین آدم کسلِ غرق در کلماتی می‌شوم برای خودم و برای او. پاشو برو صورتت را بشور، صبحانه بخوریم. بیا ببین سارها آمده‌اند پشت پنجره! نهار نمی‌خوری؟ بریم بیرون قدمی بزنیم و… . و من فقط همراه مرد نقاش در تونل جان می‌کنم و از تنهایی، انزوا، وحشت، تردیدها و ذهن آشفته و وسواسی‌اش در خود جمع می‌شوم. از مقدمه‌ی کتاب سردرنیاوردم که نوشته بود رمان اگزیستانسیالیسیتی، فقط حس کوفتگی شدید در بدن و حس گرفتگی یک جایی در مغز دارم. لابد رمان خوب و تاثیرگذاری خوانده‌ام که اینقدر حالم بد شده است! یک رمان روانکاوانه، ماجرای عشق وسواسی خوان پابلو به زنی و تنها آدمی که یکی از تابلوهای او را فهمیده و در برابر بخشی از تابلو که کسی هیچ توجهی به آن نکرده (حتی منتقدات خرفت) ایستاده و غرق شده. تحلیل روانشناسانه‌ی کشتن این زن، ماریا توسط عاشق. بدبختانه ذهن تحلیلگر نقاش را می‌شناسم و تحلیلهای آزارگرانه‌ی او را آشنا می‌یابم. شاید برای همین اینقدر خسته شده‌ام. خستگی‌ای که پیش از خواندن رمان هم با من بود. شاید هم این حس، آشنایی من نیست بلکه طبیعی و اجتناب‌ناپذیر جلوه دادن این وسواسهای دائمی ذهنی منجر به قتل، توسط ارنستو ساباتو، نویسنده‌ی رمان است. یک جای رمان هست که خیلی در ذهنم مانده است؛ آنجا که نقاش در روندی تلخ مکاشفه می‌کند چطور با وجود همه‌ی انزوا و مردم‌گریزی، تنفرش از دیگران وتحقیر پلیدی آدمی، چنین شدید به عشق نیاز داشته، به دیده شدن از پس سنگهای تیره‌ی پوشاننده‌ی تونل تنهایی تاریک و نمورش. نیازی که او را به خواستن مطلق ماریا می‌کشاند. خوان پابلو فکر می‌کند تونل ماریا تونلی است در موازات تونل خودش، دو تونل تاریک که با دیوارهای شیشه‌‌ای به هم راه دارند و او ماریا را از پس دیوار شیشه‌ای می‌بیند و دیده می‌شود هرچند نتواند به او دست بزند، او را به دست بیاورد. اما وقتی در کشاکش ذهنش روابط مبهم و رمزناگشوده‌ی زن را می‌بیند با شوهر کورش و خویشاوندی که عاشق ماریا می‌پنداردش، حس می‌کند ماریا هم دختری است که به دنیای گسترده و روشن بیرون تونل تعلق دارد، دنیایی که در آن مهمانی‌ها و رقصهاست، خوشی‌ها و روابط انسانی و تنها از سر کنجکاوی گذارش به تونل افتاده است. با اینکه رمان این طور شروع می‌شود که «کافی است بگویم که من خوآن پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت» ، تا آخر داستان منتظرم کشته شدن معشوق به دست عاشق جزو پندارهای آشفته‌ی ذهن پریشان نقاش باشد و به‌طرز خوشبینانه‌ای منتظرم برای لحظاتی نقاش دست از روای بودن تک‌گویانه‌اش بردارد و بگذارد روایت ماریا را بشنویم تا روشنی بر فضای تاریک رمان بتابد و امید به بستگی، انزوا، در خود فرورفتگی و تنهایی مطلق نقاش بازگردد. با اینکه پایان داستان از ابتدا مشخص است، اضطراب و حس تعلیقی که به ولع به خواندن در رختخواب می‌کشاندم، لحظه‌ای قطع نمی‌شود. بعد از نوشتن: این رمان را دوستی بهم عیدی داد. عیدی دلچسبی بود. در پرانتز اما بگویم گاهی حس می‌کنم از سنی بعد اگر بخواهی جریان زندگی را به‌طور معمول و مالوفش ادامه بدهی باید به این روشنی و این امید باور داشته باشی و از آن تاریکی و بستگی فرار کنی. نه اینکه احمق باشی بلکه خوشبین باشی! این مطلب در وبلاگم http://mehr-giah.blogfa.com/post/121/%D8%AA%D9%88%D9%86%D9%84- درباره‌ی این رمان بیشتر بخوانید http://www.bfm.ir/ContentDetails.aspx?Id=147

  • کجا ممکن است پیدایش کنم (داستان کوتاه)
    برای کجا ممکن است پیدایش کنم (داستان کوتاه) نوشت :

    اولین کتابی که از موراکامی خواندم، «کجا ممکن است پیدایش کنم». نمی‌دانم چه چیز این کتاب توی ذوقم زد، تعریف‌هایی که شنیده بودم و انتظاری که برآورده نشد، اینکه نویسنده در پایان هر کتاب خواننده را رها می‌کرد به حال خودش در دالانهای سرد و لزج داستانها، تلخی انکارناپذیر و ناگزیر روایتها یا چه؟… فکر کردم اگر نوجوان بودم و این کتاب را می‌خواندم عاشقش می‌شدم، در حد پرستش نویسنده مثل حسی که آن زمانها به میلان کوندرا همه داشتیم. اما الان زندگی‌ام تغییر کرده، خودم تغییر کرده‌ام و طوری گشته‌ام که نمی‌توانم آن طور که درباره‌اش می‌نویسند او را یکی از فوق‌العاده‌ترین نویسندگان دنیا بیابم. یکی از نکات ناامیدکننده برای من این بود که می‌خواستم از دنیای ژاپن بخوانم در این کتاب، دنیایی که نبود، نیافتم. نقدی که نویسندگان سنتی ژاپن همه موراکامی به عنوان نویسنده‌ای مدرن دارند بر اساس مقدمه کتاب. وقتی می‌خواندم حس می‌کردم در قلب اروپا سیر می‌کنم، همان فضاها، همان شخصیتها، همان اتفاقها. توی ذوقم خورد، از ژاپن خبری نبود هیچ. تقصیر نویسنده نبود شاید تقصیر جهانی‌شدن مسخره بود انگار. اما باید اعتراف کنم از آخرین داستان مجموعه به نام بی‌خوابی خیلی خوشم آمد. هرچند دو روز حالم را بد کرد… از وبلاگم: http://mehr-giah.blogfa.com/post/64/%D8%AF%D9%8A%D8%AF%D9%85%D8%B4-

  • قلابی
    برای قلابی نوشت :

    «قلابی» ، گاری که به یاد «خداحافظ گری کوپر» خواندمش، قابل مقایسه نبود با این کتاب. پنج داستان داشت که هریک را با تحمل ادامه دادم. ترجمه سمیه نوروزی هم در بی‌میلی من به داستانها شاید دخیل بود فکر کنم، الان هیچ یادم نیست فقط اینکه سرد بود ترجمه، روح نداشت انگار. از وبلاگم: http://mehr-giah.blogfa.com/post/64/%D8%AF%D9%8A%D8%AF%D9%85%D8%B4-

  • 1 زن بدبخت
    برای 1 زن بدبخت نوشت :

    از آن روز که شروع کردم به خواندن «زن بدبخت» و حالم هم شروع کرد به بد و بدتر شدن تا امروز دائم دارم فکر می‌کنم چرا باید من رمانی را بخوانم که حالم را بد کند؟ چرا باید چیزی را بخوانم که سرشار است از اندوه، حس بیهودگی، سبکی تحمل‌ناپذیر، آشفتگی، رنج بی‌حاصلی که نمی‌دانی از چه نشات می‌گیرد و چه طور در تو انباشت می‌شود. رنج پوچی که نمی‌دانی نویسنده چطور به آن رسیده و دائم هم دارد آن را منتشر می‌کند! چرا من باید از نویسنده‌ای که آخرین رمانش –که معلوم نیست رمان هست یا نه- و من پیش از دیگر نوشته‌هایش خوانده‌ام، حالم را این طوری کرد خوشم بیاید؟ چرا باید فکر کنم چه نویسنده‌ی قدرتمندی است و چه کلام نافذی دارد؟ چرا باید بگذارم دنیای بی‌در و پیکر و بی‌سر و سامان به تصویر کشیده در کتاب با ذهن خسته من بازی کند و مرا پر از حس بیهودگی و آشفتگی کند؟ چرا باید واژه‌های سرد و سنگینش توی ذهنم تکرار شود هی تکرار شود، هی تکرار شود؟ چرا باید کتابی را اساسا بخوانم که آخرین کتاب نویسنده‌ای است که خودش را «ایستاده رو به دریا پشت پنجره» با تفنگ شکاری کالیبر 44 کشت؟ کتابی که موج می‌زند خودکشی توی واژه‌هایش. کتابی که سرشار است به نظرم از یک جور عصیان بی‌سرانجام بیهوده، یک جور تاکید بر شکست انسان و توان او در برابر جهان. از این کتاب خوشم آمده چون وسط ماجرای نوشتن، «ریچارد براتیگان» تو را با خود همراه می‌کند. مثل اینکه تو داری در تقویم شخصی‌ات روزنگاری می‌کنی، انگاری داری وبلاگ می‌نویسی. مثل اینکه تو خود نویسنده‌ای، نه، مثل اینکه تو و نویسنده مشترک دارید می‌نویسید. انتظار، دائم تو در انتظاری تا حال نویسنده خوب بشود و بیاید ادامه کتاب پراکنده و نسبتا بی‌سروتهش را، که از چند ماه پیش رها کرده بود، از سر بگیرد. تعلیق، مدام شخصیتها وارد می‌شوند و ناکام وسط داستان رها می‌شوند، حتا موضوع احتمالا اصلی داستان یعنی زنی که خود را در خانه حلق‌آویز کرده، به عمد نیمه‌پرداخته رها می‌شود و روی طناب تاب می‌خورد، تو رهایی می‌شوی و تاب می‌خوری! انگار ذهن آشفته نویسنده، ذهن پریشان توست در تب و تاب درونیاتی که درون تو سخن می‌گویند. آری نوشته خیلی درونی است، تو به درونی‌ترین قسمت وجود یک آدم راه برده‌ای، کسی که وقتی سرگرم شوی و فراموشت بشود نویسنده است، یک آدم معمولی می‌یابی‌اش و با روزمرگی‌های واقعی یک آدم گوشت و پوست و استخوان‌دار در دنیای راستی همراه می‌شوی… مثل یک فیلم مستند درباره زندگی یک آدم. مستندی که البته زمان در آن به هم ریخته و تو نمی‌دانی کدام بخش از روایت واقعیت زندگی شخصیت است و کدام یک زاییده خیال بافی‌های ذهن پریشان او. داستانی که انگار چکیده اتفاقات زندگی واقعی نویسنده است و پس از بازگو کردن نیمه‌کاره هر اتفاق، نویسنده مدام به تو وعده بازگشت به می‌دهد، در حالی که هرگز به آنها بازنمی‌گردد تنها مدام تکرارشان می‌کند. ماجراهایی که مهم هم نیستند از نیمه‌های داستان دیگر… همه اینها می‌کشاندم، این سبک عجیب و منحصر به فرد جذبم می‌کند. همه اینها به علاوه اینکه براتیگان تو را مستقیم موردخطاب قرار می‌دهد، با تو رو در رو حرف می‌زند، برای تو، انگار برای شخص تو می‌نویسد. برای همین از این کتاب خوشم می‌آید. خوشم هم که بیاید یعنی باید بخوانمش؟ این طور با ولع بی‌توجه به سردردم از کلمه‌ها باید بخوانم تا پایان بیابد؟ پایانی که در من ادامه پیدا می‌کند بدون اینکه بتوانم تمامش کنی… مگر من با خودم به این نتیجه نرسیده بودم که دلیلی ندارد تا ته ته سیاهی‌ها بروم؟ مگر به این خودآگاهی نرسیده‌ام که من آدم روبرو شدن با این جور تلخی‌ها نیستم که نه توان هضمشان را دارم و اینکه بخوانم و بعدش بروم غذایم را بلمبانم و نه قدرت عصیانی از دست عصیانهای این نویسنده طرفدار جنبش بیت که همه چیز را رها کنم و بروم تا انتهاش! این نوشته در وبلاگم: http://mehr-giah.blogfa.com/post/69/%D8%B2%D9%86-%D8%A8%D8%AF%D8%A8%D8%AE%D8%AA-

  • گفتگو در کاتدرال
    برای گفتگو در کاتدرال نوشت :

    حالم خوب نبود. از آن حال بدی‌هایی دامنم را گرفته بود که بیات هستند و وقتی می‌آیند خیمه می‌زنند و تا از سرت عبور کنند، تو را کمابیش از دست و پا می‌اندازند. نه اینکه حالم بد باشد، نه، فقط حالم خوب نبود، همین. هر روز می‌گفتم حالا که تعطیلم خرت و پرتهایم را می‌ریزم توی آن چمدان قرمز کوچک و پا به راهی می‌گذارم. هر صبح می‌خواستم بساطم را جمع کنم دست‌کم بروم کرمانشاه چند روزی. لنگ ظهر بیدار می‌شوم اما ، نیمه‌نهاری بار می‌گذارم، دور خودم می‌چرخم و آنقدر دست دست می‌کنم تا عاقبت آخرین اتوبوس به هر شهر و دیاری مسافرانش را بار می‌زند و بدون من، راهی می‌شود. وسط هاگیرواگیر دست و پنجه نرم کردن با تک‌گویی‌هایم، یاد گفتگو در کاتدرال افتادم. «از درگاهِ لاکرونیکا سانتیاگو بی‌هیچ عشق به خیابان تاکنا می‌نگرد» دو نقطه و…. دانستم که دیگر بند را به آب داد‌ه و غرق شده‌ام در گفتگویی نفس‌گیر با نفسی حبس در سینه، به شماره افتاده، چند روز متوالی افتاده در تختخواب. در اتوبوس وقتی درختها و ابرها و کوه‌ها، «گردنه اسدآباد» و «شیرین خوابیده» تند و بی‌پروا از کنار پلکهای متورمم می‌رمیدند، کشف کردم تمام این پانصد صفحه گفتگویی بوده است در میخانه‌ای چرک در پایین شهر «لیما» ، میان دو آدم بی‌ربط که خیلی بیش از آنکه بدانند به هم مرتبطند. توی اتاق نوجوانی‌هایم همان‌جا که اولین رمانهای احمقانه یواشکی را می‌خواندم، گفتگو به پایان رسید و من غرق در لذتی خلسه‌آور، اندوهی وصف‌ناپذیر، در حالی که حس می‌کردم پیوند دوباره‌ام با جهان بس دشوار است و کندنم از سانتیاگو، آمبرسیو، کتا،… و حتا کاخوبا و آیدا که فقط در فصل اول از آنها می‌خواندیم نیز هم. http://mehr-giah.blogfa.com/post/99/%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88-%D8%AF%D8%B1-%D9%83%D8%A7%D8%AA%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%84-

  • به کسی مربوط نیست
    برای به کسی مربوط نیست نوشت :

    تم کلی داستانهای این مجموعه «جومپا لاهیری» حال و روز مهاجران هندی و به ویژه نسل دوم مهاجران در آمریکاست. روایت لاهیری بیش از همه از این نظر برایم جالب بود که بسیار شبیه تجربه‌هایی بود که از ایرانی‌های خارج از کشور شنیده‌ام، از دوستانم، عموزاده‌هایم و داستان روابط، دیاسپورا، تربیت فرزندگان، حل نشدن در جامعه جدید برای نسل اول و فراموشی سنتهای داشته نسل دوم. به کسی مربوط نیست، اولین کتابی بود که از این نویسنده هندی‌تبار می‌خواندم و پیش از خواندن هم جز اینکه برای کتابش با اسم مترجم دردها جایزه پولیتزر گرفته، چیزی درباره‌‌اش نمی‌دانستم. نثرش ساده، جملاتش کوتاه، روایت داستانها خطی، روای عمدتا سوم شخص و بازی‌های کلامی و تعلیقهای داستان اندک بود طوری که اصلا حدس نزدم نویسنده زن است. پیچیدگی رمانهای مطلوب مرا نداشت اما سادگی‌اش که انگار ویژگی داستانهای لاهیری است- کاملا دلنشین بود و آن را به متنی انسان‌شناسانه-جامعه‌شناسانه درباره مهاجرت و مسائل و مصایب آن تبدیل کرده بود. فکر می‌کنم انتخاب درست‌تر نام کتاب همان است که در چاپ دیگری انتخاب شده و برابر اسم اصلی کتاب است؛ «خاک غریب»! من کتاب را با ترجمه متوسط گلی امامی خواندم چاپ‌شده توسط نشر چشمه. یادم هست حتا چند اشتباه ترجمه توی کتاب پیدا کردم و انتخاب بد معادل برای واژگان هم توجهم را جلب کرد. اما در کل ترجمه روانی بود که کمک می‌کرد روان هم بتوانی داستان را بخوانی و جلو ببری. فکر کنم علاقه‌ام به فرهنگ مردم هند و شگفتی و نشناختگی این فرهنگ باعث شد با انتظار کتاب را شروع کنم و با شوق تمام. از فرهنگ هند آنطور که در ذهنم بود، اسطوره‌ای، در کتاب خبری نبود هرچند بارقه‌هایی در داستانها خوش نشسته بود. اما در عوض تصویری زندگی روزمره مهاجران هندی- عمدتا بنگالی‌ها- در مواردی آمیخته با سنتهای هندی عایدم شد که آن هم به نظرم خیلی جالب آمد و خیلی شبیه به تصورم از زندگی متعارف ایرانیان خارج از کشور. دو دسته هندی در کتاب می‌یافتی نسل اول مهاجران به ویژه زنانی که با شوهرانشان ترک هند کرده‌اند که بر حفظ سنتهای هندی و پیوند با اجتماع هندیان مهاجر اصرار دارند و نسل دوم یا کودکان مهاجران هندی که به خوبی در جامعه آمریکا زیسته‌اند و با آن پیوند خورده‌اند و تغییر کرده و از پدر و مادر خود فاصله گرفته‌اند، وضعیتی که در داستان اول کتاب یعنی «سرزمین نامانوس» به خوبی تصویرسازی شده است. فصل دوم کتاب که خود شامل چند داستان است پیچیدگی‌های نسبی برخورد دوباره یک دختر و پسر هندی را پس از سالهای کودکی‌شان به صورتی کاملا اتفاقی و مقدر جایگزین سادگی در دسته‌بندی آدمها می‌کند. نمی‌توانم بگویم کتاب عالی بود شاید چون معتاد داستانهای پیچیده و تلخ هستم. اما از این روایت ریزبین و جامعه‌شناسانه واقعا لذت بردم. همین حالا با اینکه «راه رفتن قهرمان» یک کتاب دیگر از هند را دست گرفته‌ام، می‌روم «مترجم دردها» ی لاهیری، همان که پولیتزر برده را بگیرم بخوانم. http://mehr-giah.blogfa.com/post/97/%D8%A8%D9%87-%D9%83%D8%B3%D9%8A-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D9%86%D9%8A%D8%B3%D8%AA

  • ارباب انتقام
    برای ارباب انتقام نوشت :

    خیلی تاسف‌آور است که آدم با «یوجین کنترِ» ارباب انتقام همذات‌پنداری کند؟ از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که من به‌شدت یوجین، نوع نگاهش به زندگی و دنیا و درد کشیدنش را درک می‌کنم! یوجینِ «فیلیپ راث» جوانی است که در دهه‌ی 50 میلادی در میانه‌ی جنگ دوم جهانی ودر حالی که دوستانش علیه متحدین جانبازی می‌کنند، جسم و جانش درگیر شیوع فلج اطفال می‌شود. او که مدیر یک زمین ورزش است، با آموزه‌های پدربزرگش وظیفه‌شناسی را تقدس می‌شمارد، به همین دلیل تمام تلاشش را برای امیدبخشیدن به شاگردانش می‌کند. وقتی از مادرِ حیران بچه‌هایی که فلج گرفته‌اند می‌شنود تمرینهای دشوار او در تابستان گرم عامل فلج دردناک کودکان است، ترک مادربزرگ، زمین و شهر و رفتن به اردوگاه تابستانی و پیوستن به نامزدش را بی‌آنکه بخواهد و تصمیمش را داشته باشد، انتخاب می‌کند، غافل از اینکه خودش ناقل سالم فلج به بچه‌های اردوگاه می‌شود! برای کسی که چالشهای فیل از پا درآورِ یوجین را در جدال با فلج تصور کرده، چالشهایی که او را دائم به خاطر ترک شهر فلج‌زده و عافیت‌طلبی سرزنش می‌کند، نقطه‌ی اوج داستان زمانی است که اولین قربانی فلج اردوگاه نشانه‌های بیماری را بروز می‌دهد! زمانی که نامزد زیبای باکی می‌گوید: «من می‌ترسم باکی. خیلی می‌ترسم. به نظر نمی‌رسید فلج هیچ‌وقت می‌فهمه این بچه‌ها توی جنگلند- که نمی‌تونه اونا رو اینجا پیدا کنه. فکر می‌کردم اگه همین جا بمونن و جایی نرن همه چیز مرتبه. چطور تونست اونا رو اینجا هم پیدا کنه؟» و باکی از عظمت حادثه آنقدر وحشت‌زده است که نمی‌تواند به سوال او پاسخ بدهد. «عظمت حادثه‌ای که خود او پیش آورده بود!» داستان رمان‌نویسِ معروف آمریکایی از همه نظر قوتهای یک داستان نسبتا کلاسیک را دارد. همین برای من لذت‌بخشش می‌کند؛ زبان ساده، زاویه دید راوی، شخصیت‌پردازی قوی، داستانی دارای تعلیق و دارای نقطه‌ی اوج، حول یک چالش اخلاقی و…. اما نمی‌فهمم چرا نویسنده در آخر با اصرار یک فصل اضافه می‌کند که در آن تا انتهای زندگی فناشده‌ی یوجین را از زبان خودش و در قالب گفتگوی یکی از شاگردان قدیمی باکی با او روایت می‌کند. روایتی که چیز تازه‌ای برای ما ندارد. فلج شدن باکی، جدایی او از نامزدش و ادامه‌ی چالشهای او با خودش. آنقدر تراژدی باکی در دلم نشست، به تردیدهای ساده و واقعی‌اش درباره خدا آنقدر فکر کردم، دلم برای او، خودم و همه آدمهای دیگری که خودشان را منشا قدرت تغییر می‌دانند، آنقدر گرفت… آنقدر که چند روز گیج بودم و قدرت ادامه دادن کتاب را نداشتم. ! کتاب طنز تلخی داشت. طنزی که به نظرم مترجم با وجود ترجمه روان و خوب، چندان درکش نکرده بود برای همین یک مقدمه‌ی نچسب برایش نوشته بود. مقدمه‌ای که همه‌ی سایتها بهش ارجاع داده بودند. دلم می‌خواست نقد خوبی از کتاب بخوانم. شاید به انگلیسی چیزی باشد، به فارسی اما هرچه بود یوجین را انسانی ساده‌اندیش، تک‌سو و بی‌ایمان معرفی کرده بود که فکر می‌کند پیچیدگی‌های دنیایش را می‌تواند حل و فصل کند. http://mehr-giah.blogfa.com/post/103/%D9%87%D9%85%D8%B0%D8%A7%D8%AA%E2%80%8C%D9%BE%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%8A-%D8%A8%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%87%D9%87%D8%A1-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%85-

  • مرد در تاریکی
    برای مرد در تاریکی نوشت :

    از استر در این یک ماه سانست پارک را خواندم و رمان ضد جنگ مردی در تاریکی. از هر دو خیلی خوشم آمد، خیلی متفاوت بودند و نویسنده‌شان توانا در خلق فضاهای متفاوت با کلمات قدرتمند. ترجمه هر دو هم خوب بود، اولی از مهسا ملک‌مرزبان و دومی از الاهه دهنوی. ترجمه‌ها جوری بود که من سخت‌گیر بدون هیچ گیری خواندمشان. اولی که محشر بود ترجمه‌اش از نظر روانی و انتخاب واژه‌ها و دومی یک جایی ذوق‌زده‌ام کرد حسابی، آنجا که بازی زبانی نویسنده را در انتخاب دو عبارت پانویس کرده بودم! از آن کارهای باشخصیتی مترجمان که خیلی خوشم می‌اید. هر دو تلخ بودند در عین حال واقعی برای همین از این دو رمان بیش از آنهای دیگر که در این مدت تمام کردم یا نیمه رها کردم خوشم آمد.

  • سانست پارک
    برای سانست پارک نوشت :

    از استر در این یک ماه سانست پارک را خواندم و رمان ضد جنگ مردی در تاریکی. از هر دو خیلی خوشم آمد، خیلی متفاوت بودند و نویسنده‌شان توانا در خلق فضاهای متفاوت با کلمات قدرتمند. ترجمه هر دو هم خوب بود، اولی از مهسا ملک‌مرزبان و دومی از الاهه دهنوی. ترجمه‌ها جوری بود که من سخت‌گیر بدون هیچ گیری خواندمشان. اولی که محشر بود ترجمه‌اش از نظر روانی و انتخاب واژه‌ها و دومی یک جایی ذوق‌زده‌ام کرد حسابی، آنجا که بازی زبانی نویسنده را در انتخاب دو عبارت پانویس کرده بودم! از آن کارهای باشخصیتی مترجمان که خیلی خوشم می‌اید. هر دو تلخ بودند در عین حال واقعی برای همین از این دو رمان بیش از آنهای دیگر که در این مدت تمام کردم یا نیمه رها کردم خوشم آمد.

  • ارباب انتقام
    برای ارباب انتقام نوشت :

    خیلی تاسف‌آور است که آدم با «یوجین کنترِ» ارباب انتقام همذات‌پنداری کند؟ از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که من به‌شدت یوجین، نوع نگاهش به زندگی و دنیا و درد کشیدنش را درک می‌کنم! یوجینِ «فیلیپ راث» جوانی است که در دهه‌ی 50 میلادی در میانه‌ی جنگ دوم جهانی ودر حالی که دوستانش علیه متحدین جانبازی می‌کنند، جسم و جانش درگیر شیوع فلج اطفال می‌شود. او که مدیر یک زمین ورزش است، با آموزه‌های پدربزرگش وظیفه‌شناسی را تقدس می‌شمارد، به همین دلیل تمام تلاشش را برای امیدبخشیدن به شاگردانش می‌کند. وقتی از مادرِ حیران بچه‌هایی که فلج گرفته‌اند می‌شنود تمرینهای دشوار او در تابستان گرم عامل فلج دردناک کودکان است، ترک مادربزرگ، زمین و شهر و رفتن به اردوگاه تابستانی و پیوستن به نامزدش را بی‌آنکه بخواهد و تصمیمش را داشته باشد، انتخاب می‌کند، غافل از اینکه خودش ناقل سالم فلج به بچه‌های اردوگاه می‌شود! برای کسی که چالشهای فیل از پا درآورِ یوجین را در جدال با فلج تصور کرده، چالشهایی که او را دائم به خاطر ترک شهر فلج‌زده و عافیت‌طلبی سرزنش می‌کند، نقطه‌ی اوج داستان زمانی است که اولین قربانی فلج اردوگاه نشانه‌های بیماری را بروز می‌دهد! زمانی که نامزد زیبای باکی می‌گوید: «من می‌ترسم باکی. خیلی می‌ترسم. به نظر نمی‌رسید فلج هیچ‌وقت می‌فهمه این بچه‌ها توی جنگلند- که نمی‌تونه اونا رو اینجا پیدا کنه. فکر می‌کردم اگه همین جا بمونن و جایی نرن همه چیز مرتبه. چطور تونست اونا رو اینجا هم پیدا کنه؟» و باکی از عظمت حادثه آنقدر وحشت‌زده است که نمی‌تواند به سوال او پاسخ بدهد. «عظمت حادثه‌ای که خود او پیش آورده بود!» داستان رمان‌نویسِ معروف آمریکایی از همه نظر قوتهای یک داستان نسبتا کلاسیک را دارد. همین برای من لذت‌بخشش می‌کند؛ زبان ساده، زاویه دید راوی، شخصیت‌پردازی قوی، داستانی دارای تعلیق و دارای نقطه‌ی اوج، حول یک چالش اخلاقی و…. اما نمی‌فهمم چرا نویسنده در آخر با اصرار یک فصل اضافه می‌کند که در آن تا انتهای زندگی فناشده‌ی یوجین را از زبان خودش و در قالب گفتگوی یکی از شاگردان قدیمی باکی با او روایت می‌کند. روایتی که چیز تازه‌ای برای ما ندارد. فلج شدن باکی، جدایی او از نامزدش و ادامه‌ی چالشهای او با خودش. آنقدر تراژدی باکی در دلم نشست، به تردیدهای ساده و واقعی‌اش درباره خدا آنقدر فکر کردم، دلم برای او، خودم و همه آدمهای دیگری که خودشان را منشا قدرت تغییر می‌دانند، آنقدر گرفت… آنقدر که چند روز گیج بودم و قدرت ادامه دادن کتاب را نداشتم. ! کتاب طنز تلخی داشت. طنزی که به نظرم مترجم با وجود ترجمه روان و خوب، چندان درکش نکرده بود برای همین یک مقدمه‌ی نچسب برایش نوشته بود. مقدمه‌ای که همه‌ی سایتها بهش ارجاع داده بودند. دلم می‌خواست نقد خوبی از کتاب بخوانم. شاید به انگلیسی چیزی باشد، به فارسی اما هرچه بود یوجین را انسانی ساده‌اندیش، تک‌سو و بی‌ایمان معرفی کرده بود که فکر می‌کند پیچیدگی‌های دنیایش را می‌تواند حل و فصل کند.