زویا پیرزاد

دوباره به تابلو نگاه کرد. کنار حوض آبی، لکه‌ی سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه می‌کردی، بته‌ی سبزی می‌دیدی با گلهای سرخ. اگر می‌رفتی از خیلی جلو نگاه می‌کردی، فقط لکه‌های سرخ و سبز می‌دیدی. به خودش گفت: شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه می‌بینی. عادت می‌کنیم زویا پیرزاد
تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو وَر ِ ذهنم کشمکش را شروع کردند.
«خیلی احمقی.»
«چرا؟ کجای این که دو نفر علاقه‌های مشترک داشته باشند اشکال دارد؟»
«هیچ اشکالی ندارد، ولی…»
«حالا چون یکی زن‌ست و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟»
«فقط حرف بزنند؟»
«البته که فقط حرف بزنند.»

«تنها کسی‌ست که حرفم را می‌فهمد.»
—-
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
—-
«بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم.»
—-
«این هم جوابم. بچه‌ام فکر می‌کند غرغرو و ایرادگیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخره‌ام می‌کنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدم‌هایی که هیچ حوصله‌شان را ندارم غذا درست کنم.»
«حوصله‌ی هیچ‌کدام را نداری؟»
—-
«چرا داری دلمه درست می‌کنی؟»
—–
«برای کی داری درست می‌کنی؟»
—-
«خیلی احمقی.»
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این ایسم‌ها و مرام‌ها و مسلک‌ها هم سر در نمی‌آورم. عوض این حرف‌ها دوست دارم #کتاب بخوانم. دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست… چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
یاد حرف پدر افتادم که می‌گفت «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی فایده است.» چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
یاد پدر افتادم که می‌گفت: نه با کسی بحث کن ، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده ات را که می‌پرسند ،نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی فایده است. چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد