بهش میگم: "خدای من، اصلا نفهمیدم امسال چطور گذشت."
بهم جواب میده: "من پارسالرو هم نفهمیدم چطور گذشت."
-من هم همینطور.
-درست مثل سالهای قبلترش. اصلا من هیچیرو نمیفهمم چطور میگذره، بهجز حیوونهایی که سرشونرو میبریم.
بورچ تو افکارش غرق شده، دیگه به حرفهام گوش نمیده. میگم: "میدونی، شاید همینجوری بهتره. به هرحال چیز زیادی از دست نمیدیم. نمیارزه کندتر از این هم بگذره."