زک دست از همه چیز کشیده بود، زندگی اش در کشاکشی ابدی بین خوبی و بدی گیر کرده بود؛ زندگی ای به درازای جان دادن یک سارق مصلوب و زندگی ای به درازای عمر یک سارق محکوم به حبسی دراز. ساعتها بهروز حسینی
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود. سمفونی مردگان عباس معروفی
حال میفهمد که تمام این بیست و هفت سال هر چه که بود، تمام عشق و نفرتها، تمام خاطراتش، خوشیها و درد و رنجهایش، همه تلاشهایش، همه و همه فقط یک چیز بودند: رویا! رویاهایی که در ذهن خود پرورانده بود، رویای رسیدن به مقام انسانی متعال. ساعتها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش میدهم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
دلم میخواهد ما بچههای ایران با بچههای هند، اصلا با بچههای آسیا، نه چرا بچهها را از هم جدا کنیم، اصلا همه بچههای دنیا، دست
همدیگر را بگیریم، توی دنیایی هر چند خیالی و رنگارنگ بچرخیم و واژههای مشترک را با هم فریاد بزنیم: «دنیا، زندگی، دوست، محبت» لبخند انار هوشنگ مرادی کرمانی
نمیدانم اولین بار چه کسی برای دندانهای عقل این نام را گذاشت و دلیلش برای این نامگذاری چه بود ولی حدس میزنم چون در اوایل دوران بالغ و عاقل شدن انسان ظهور میکنند چنین نامی گرفته اند. من اما دلیل بهتری برای این نامگذاری دارم و آن این است که این دندانها دقیقا مانند عقل انسان، در عین کامل بودن محدود هستند. شکل و ابعادشان مانند دندانهای دیگر است و شاید پیش خود فکر میکنند که هیچ چیز از سایر دندانها کم ندارند، ولی خودشان نمیدانند که جز درد هیچ فایده ایی به حال بشر ندارند. درست مثل عقل و شعور! عقل انسان فکر میکند که عضو کاملی است که میتواند مانند سایر اعضای بدن کارآیی داشته باشد ولی او نمیداند که چیزهایی در این دنیا وجود دارد که ورای توان ادارکش هستند و برخلاف آنچه خود فکر میکند، وجودش تنها مایه ی عذاب است و خوش به حال آنان که بهره ایی از عقل نبرده اند و در بیشعوری کامل زندگی میکنند، یک زندگی بی دغدغه و بی پرسش! ساعتها بهروز حسینی
استرادلیتر خیلی بدش میامد او را بی شعور خطاب کنند. تمام بی شعورها همینطورند. وقتی که بهشان بگویی بیشعور از ادم بدشان میاید ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
دیسماس به گسماس گفته بود که مکافات من و تو عادلانه است، آیا مکافات من هم عادلانه است؟ در دنیایی که هیچ بویی از عدالت نبرده است چرا باید من مورد قضاوت عدالت ساخت دست بشر قرار بگیرم؟ من از روی درماندگی دزدی کردم، فقط یک بار. تنها کاری که کردم همدستی در یک سرقت بود و بعد از آن به پانزده سال زندان محکوم شدم. مگر چند سال زندگی خواهم کرد که پانزده سالش را هم در زندان بگذرانم؟ آن هم پانزده سال از بهترین دوران زندگیم. جوانیم. وقتی از زندان آزاد شوم چکار باید بکنم؟ کاش مرا هم مصلوب میکردند این طور حداقل همه چیز تمام میشد. ساعتها بهروز حسینی
«یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد…» شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
بعد از مدتی علت مرگ فراموش میشود. فقط دو کلمه میماند، او مرد. کوری ژوزه ساراماگو
«رویای غیرممکنها نام ویژهای دارد که به آن امید میگوییم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
آدم باید خیلی ذلیل باشد که حسرت سالهای به خصوصی از عمرش را بخورد. ماها میتوانیم با رضایت خاطر پیر شویم.
مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال؟ عقیده ات غیر از این است؟
افسوس چه را بخوریم؟ ها؟ جوانی؟
ما هرگز جوان نبودیم! سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
گالیله: به خلاف تصور همگان، جهان با عظمت با همه صورتهای فلکیش به دور زمین ناچیز ما نمیگردد.
ساگردو: پس یعنی همه اینها فقط ستاره است؟ پس خدا کجاست؟
گالیله: مقصودت چیست؟
ساگردو: خدا! خدا کجاست ؟
گالیله: آن بالا نیست. همان طور که اگر موجوداتی در آن بالا باشند و بخواهند خدا را در اینجا پیدا کنند، در زمین گیرش نمیآورند.
ساگردو: پس خدا کجاست ؟
گالیله: من که در الهیات کار نکرده ام. من ریاضی دانم.
ساگردو: قبل از هر چیز تو آدمی. و من از تو میپرسم که در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست؟
گالیله: یا در ما یا هیچ جا زندگی گالیله برتولت برشت
هنوز نمرده بودم، ولی داشتم بهسرعت میگندیدم. کی توی این وضعیت نبود؟
همهمان مسافر این کشتی سوراخ بودیم و دلمان هم خوش بود که زندهایم. عامه پسند چارلز بوکفسکی
در خواب بدنش پرید، احساس کرد از ارتفاع زیادی پرت شده است. با ترس چشمانش را باز کرد. قلبش تند میزد. نفس عمیقی کشید. به سقف سلول خیره شد. زیر لب چیزی گفت که خودش هم متوجه آن نشد. از جا بلند شد و به کنار پنجره اتاقش رفت، پنجره را باز کرد و نسیم دلنشینی صورتش را نوازش کرد. از پنجره فرزندانش را دید که توی باغ مشغول بازی کردن بودند. فرزندانی که نمیدانست نامشان چیست، نمیدانست چند سالشان است، دختر هستند یا پسر، مادرشان کیست. لبخندی زد و خواست پیش انها برود ولی در سلول مانع خروجش شد. ساعتها بهروز حسینی
در سرزمین بی آدم، دین بی معناست. سال بلوا عباس معروفی
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوما باورشان نداریم. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
سوم ژوئن. روزی که متولد شدم. سوم ژوئن 1919 در شهر کراکوف. سال تولد، روز تولد، هیچ کدام مهم نیستند تا موقعی که اتفاق مهمی رخ دهد و از خود بپرسی: چرا در آن روز و آن سال؟ چرا در این تاریخ؟ چرا سی سال بعد متولد نشدم؟ چرا در بدترین زمان و مکان ممکن؟ اکثر آدمها این سوال را از خود میپرسند؛ فکر میکنند اگر در تاریخ و جغرافیای دیگری به دنیا میامدند وضعشان بهتر میبود. ولی من حق داشتم. سوم ژوئن 1919، روز و سال خوبی برای تولد یک یهودی نبود، آن هم در شهر کراکوف! ساعتها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: «صدای موسیقی تان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیتر از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
«صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
شما آدمهایی مثل ارنست را در نظر بگیرید که همیشه حولههای خیس شان را میزنند در کون بچه ها. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
ساعت پدربزرگ بود و روزی که پدرم آن را به من داد گفت: کونتین گور امید و آرزوها را به تو میدهم. این را به تو نه از این بابت میدهم که زمان را به خاطر بسپاری، بلکه از این بابت که گاه و بیگاه، لحظه ای هم که شده، از یادش ببری و تمام هم و غم خودت را بر سر غلبه بر آن نگذاری خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکسها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکسها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است. ساعتها بهروز حسینی
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانهها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمیفهمند!» جواب داد: «آدمها هم زبان یکدیگر را نمیفهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدمها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعتها بهروز حسینی
وانمود میکنم کر و لالم. اون طوری مجبور نمیشدم با کسی حرفای احمقانهی بی خودی بزنم. اگه کسی میخواست باهام حرف بزنه باید حرفشو رو یه تیکه کاغذ مینوشت میداد دستم. بعد یه مدتم از این کار خسته میشدن و من باقی عمرم از شر حرف زدن خلاص مبودم ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
آیدین گفت «توی این مملکت پیش از اینکه به سی سالگی برسیم، تباه میشویم.» سمفونی مردگان عباس معروفی
اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است. جیک نزدن! … فقط لبخند…
منفجر شدن از زور نفرینهای فروخوردهشده، ترکیدن از خاموشی! متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
زن قادر است با سنگدلی و تمسخر مرد را دیوانه کند و احساس ناراحتی وجدان هم نداشته باشد. چون هر وقت که به تو نگاه کند ، به خودش میگوید: من جان این مرد را به لبش میرسانم ، اما بعد با عشق خودم دوباره زنده اش میکنم. ابله فئودور داستایوفسکی
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
زمان همه چیز را از یاد آدم میبرد. حتی خود جنگ و مبارزهی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که سوختهاند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمیگیرند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اکثر آدمها فکر میکنند از مضرات اصلی سیگار این است که سلامتی را آرام آرام از بین میبرد و در نهایت با سرطان به قلب خاک میسپارد ولی آنها اشتباه میکنند. سیگار پر از خوبی است و تنها بدی اش این است که آدم معتاد به سیگار، به چای هم اعتیاد دارد. البته چای هم به خودی خود بد نیست. مشکل قبل و بعد از چای است. اینکه ظرفیت مثانه ی آدم تنها چهارصد سی سی باشد، برای آدمی که روزی دو سه لیتر چای مینوشد از تراژدیهای شکسپیر هم غم انگیزتر است. ساعتها بهروز حسینی
دوست واقعی مثل کتابی است که هروقت زمینش بگذاری، میتوانی بعد از یک هقته یا حتی دو سال، دوباره دست بگیری و ادامه اش را بخوانی یک بعلاوه یک جوجو مویز
دل مارتی را شکستم، جدا دلش را شکستم. بی اندازه تاسف خوردم که چرا مسخره اش کردم. بعضی از اشخاص را نبایست مسخره کرد، ولو اینکه حقشان باشد، دلشان میشکند. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
استرادلیتر همیشه از آدم تقاضای لطف بزرگی داشت. آدمهای خوشگل یا آدمهایی که خیال میکنند خیلی زرنگند همیشه از آدم تقاضای لطف بزرگی دارند. انها چون برای خودشان میمیرند خیال میکنند دیگران هم برایشان میمیرند. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
بیلی گرچه شوقی به زندگی نداشت، دعایی قاب گرفته بود و روی دیوار اتاق کار خود نصب کرده بود. دعا شیوه ادامه زندگی او را نشان میداد. دعا چنین بود: خدایا مرا صفایی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر ندارم بپذیرم، مرا شجاعتی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر دارم تغییر دهم؛ و خرد تا آن دو را از هم بازشناسم.
از میان چیزهایی که بیلی بیل گریم قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
توماس گفت: تا زمانیکه در دو دست عیسی جای میخها را نبینم و دست خود را روی آنها نگذارم ایمان نخواهم آورد.
سپس عیسی بر توماس ظاهر گشته و گفت: انگشت خود را دراز کن و دستهای مرا لمس کن. ای توماس، بعد از دیدنم ایمان آوردی؟ خوشا به حال آنانکه ندیده ایمان آورند. ساعتها بهروز حسینی
اکثر روزهای سال شبیه یکدیگرند؛ آفتاب سر ساعت خاصی از مشرق طلوع میکند، آسمان یکپارچه آبی و زمین خشک است. نمای خیابانها با روز قبلشان هیچ تفاوتی ندارند و این روزمرگی بصری خبر از بی خبری میدهد، خبر از اینکه امروز همان روز قبل است، قرار نیست چیز تازه ایی ببینی؛ ولی در روزهای برفی گویی امید به زمین آمده است. انگار وقتی که ما خواب بوده ایم داوینچی آمده و مونالیزا را نقاشی کرده است، انگار برجهای دوقلو از نو کمر راست کرده اند، انگار فرشتهها آمده اند تا خبر تولد منجی را به ما بدهند. ساعتها بهروز حسینی
ما برای چیزهایی که به سرمان نخواهد آمد بر خود میلرزیم و پیوسته بر همه چیزهایی که از دست ندادهایم اشک میریزیم. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. وقتی مردی را بکشی زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش برای داشتن شوهر دزدیده ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای بادبادکباز خالد حسینی
آدم عاقل نمینشیند بی خود و بی جهت آبغوره بگیرد. غم ندارید، به استقبالش رفته اید. همین جور میشود که خدا یک درد بی درمان میدهدو یک غم میگذارد تو سینه آدم. سال بلوا عباس معروفی
در این دنیا، آدم هایی که بیشتر بدانند، آرامتر و ساکت ترند. ملت عشق الیف شافاک
تنها یک چیز بدتر از پسری است که از شما بدش میآید و آن پسری است که دوستتان دارد. کتابدزد مارکوس زوساک
همیشه واسهی هر چیزی یه راهحل وجود داره، هیچوقت نباید ناامید بشیم مغازه خودکشی ژان تولی
گاهی باید آدمای اطرافت رو کنار بگذاری…
بعضیها رو برای یک ساعت و بعضیها رو برای همیشه! تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
خاطرات چه شیرین و چه تلخ ، همیشه منبع عذاب هستند. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
من آدم حسودی نیستم، اگر کسی دوستت دارد حتما به تو وفادار میماند، اگر آنقدر دوستت ندارد که با تو بماند، پس اصلا ارزشش را ندارد. هنوز هم من جوجو مویز
مهربان باشید. همه آدمها در حال دسته و پنجه نرم کردن با چیزی هستند که شما از آن خبر ندارید. من پیش از تو جوجو مویز
ترس زاده ی تاریکی نیست،بلکه ترسها همانند ستارگان همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آنها را محو و ناپیدا میکند. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی است که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ، متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه ازیاد ببرد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
چهار نوع آدم در دنیا هست. آن هایی که وسوسهی عشق دارند، آنهایی که عاشقاند، آنهایی که وقتی بچهاند به عقب افتادهها میخندند و آن هایی که وقت جوانی و میانسالی و پیری باز هم به عقب افتادهها میخندند. جزء از کل استیو تولتز
همه احساساتت را کنار نگذار! گاهی اوقات لازم است کمی احساساتی باشی. . . البته زیاد نه… کمی از احساساتت را نگه دار. فقط کمی از آن را! آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
آدم بعضی وقتها خودش را چنان به شرایط عادت میدهد که یادش میرود زندگی از نوع دیگر هم وجود دارد.
زندگی شاید خیلی بهتر… پشت درخت توت احمد پوری
رویاهای قدیمی رویاهای خوبی بودند. به واقعیت درنیامدند اما به هر حال خوشحالم که داشتمشان… پلهای مدیسن کانتی رابرت جیمز والر
یک بار یکی از سه نفر آخر شدم. اما نزدیک شدن به معنای برنده شدن نیست، هست؟ بادبادکباز خالد حسینی
شما میدونین ناامیدی چجوریه؟مثل آهن توی قهوه ی سرد میمونه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
علت اینکه آن طرفها پرسه میزدم این بود که سعی میکردم پیش خودم حس کنم که دارم خداحافظی میکنم. منظورم این است که بعضی وقتها شده که از مدرسه یا جای دیگر رفته ام و حتی خودم ندانسته ام که دارم میروم. اینطوری خوشم نمیاید. برایم فرقی نمیکند که خداحافظی غمناک باشد یا سخت، ولی دلم میخواهد وقتی از جایی میروم خودم بدانم که دارم میروم. اگر آدم نداند حالش بدتر میشود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
به زن باردار نگاه کنید: تصور میکنید از خیابان میگذرد یا کار میکند یا حتی با شما حرف میزند.
اشتباه میکنید.
دارد به بچه اش فکر میکند.
اصلاً به روی خودش نمیآورد، اما در این نُه ماه لحظه ای نیست که به نوزادش فکر نکند. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یادم میاومد پدرم همیشه میگفت که ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که مدت درازی مرده باشیم گور به گور ویلیام فالکنر
گفتم: کاتولیکها مرا عصبانی میکنند چون آنها انسانهایی غیرمنصف هستند. با خنده از من پرسید: و پروتستان ها؟
آنها با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه مرا مریض میکنند. در حالیکه هنوز میخندید پرسید: و کافرها چطور؟
آنها حوصله ام را سر میبرند چون فقط درباره خدا صحبت میکنند.
اصلا بگویید ببینم، خود شما چه کسی هستید؟
گفتم: من فقط یک دلقک ساده ام عقاید 1 دلقک هاینریش بل
جناب سروان یکی از آن اشخاصی بود که خیال میکنند اگر نتوانند موقع دست دادن با یک نفر چهل تا از انگشتهای او را بشکنند، باید اسمشان را گذاشت زن صفت و پفیوز. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
به گارسون گفتم از ارنی بپرسد که ایا میل دارد بیاید پیش من تا یک گیلاس مشروب با هم بزنیم یا نه. هرچند گمان نمیکنم که یارو اصلا پیغام مرا به او رسانده باشد. این پیش خدمتهای حرام زاده هیچ وقت پیغام آدم را به کسی نمیرسانند ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
بدبختی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمیتواند یاریش کند- نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر- بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
مثل این که پاییز دارد میآید. گوش میدهی چه میگویم؟نمیگویم پاییز حتما میآید، من عادت کردهام که با خاطرجمعی منتظر هیچچیز، حتی آمدن تابستان و زمستان هم نباشم. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
بیشتر وقت ها، افکارم چون به کلمات متصل نمیشوند، مه آلود میمانند. شکلهای مبهم و غریبی به خود میگیرند و بعد ناپدید میشوند: فوراً فراموششان میکنم. تهوع ژان پل سارتر
اگر کتابی به راستی برایم جالب باشد نمیتوانم پس از چند خط آن را دنبال کنم، بدون اینکه ذهنم برای گرفتن فکر، حس، سوال یا تصویری که نوشته به دست میدهد به سراشیبی نیفتد و از موضوعی به موضوعی دیگر و از تصویری به تصویر دیگر نرسد. بنا بر اصول تعقل و تخیل، نیازمندم که تا آخر این سراشیبی را بروم و آن چنان دور شوم که دیگر خود کتاب از نظرم گم شود. انگیزه خواندن برایم امری ناگریز است، حتی از کتابهای پر و پیمان هم حتما باید چند صفحه ای بخوانم. این صفحات برای من به معنای کل جهان اند، جهانی که نمیتوانم آن را به پایان برسانم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
آدم واسه اینکه خوب باشه شعور نمیخواد گاهی به نظر من میاد که آدم شعور نداشته باشه بهتره. موشها و آدمها جان اشتاینبک
وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی به خاطر حکمت داده ای، نه به خاطر لوطی کری من او رضا امیرخانی
تا آنجا که چیزی به نام زمان هست، همه در نهایت لطمه میبینند و بدل به چیز دیگری میشوند. همیشه اینطور است، دیر یا زود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
چیزی که متوجه آن شده ام این است که مهم نیست چه برمی داری، مهم این است که چه چیز به جا میگذاری… جایی که عاشق بودیم جنیفر نیون
دوست داشتن یک نفر یعنی کمک کردن به او وقتی توی دردسر بیفتد و مراقبت از او و گفتن حقیقت به او. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
در حقیقت همگی ما در برابر یکدیگر مسئولیم، حیف که آدمها این را نمیدانند. اگر میدانستند، دنیا در دم بهشت میشد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
این طور بارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر مبادا بهش بربخورد ، از کوچکتر مبادا دلش بشکند ، از دوست مبادا برنجد و تنهایم بگذارد ، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
ساعت سه. ساعت سه برای هرکاری که آدم میخواهد بکند همیشه یا خیلی دیر است یا خیلی زود. لحظهای غریب در بعد ازظهر. تهوع ژان پل سارتر
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم. بار هستی میلان کوندرا
گربهها موجوداتی هستند پابند عادت. معمولا زندگی منظمی دارند و اگر چیزی غیرعادی پیش نیاید، از زندگی روزمره فاصله نمیگیرند. چیزی که این زندگی عادی را بهم بزند، یکی دنبال جفت رفتن است و دیگری تصادف_ بهرحال یکی از این دوتا. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
شغلها بو دارند… دست آخر هر آدمی شبیه شغلش میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
بعضی وقتها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بیعیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخرهاش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت میچرخی و تمام قلههایی را که او تازه در کوهپایهاش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زدهای، عکس یادگاری گرفتهای و یک بار بدون اکسیژن فتح کردهای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
میچ، من هم به درستی نمیدانم که مفهوم پیشرفت معنوی چیست. اما میدانم که به نحوی فقدان ضروریات داریم. به شدت درگیر مسایلی مادی هستیم که ما را راضی نمیکنند. ما روابط عاشقانه مان را، جهان اطرافمان را… فقط برای نفع شخصی خود میخواهیم. " (ما قدر و ارزش واقعی روابط عاشقانه(به مفهوم کلی) و جهان اطرافمان را آن طور که باید و شاید نمیدانیم. از همه چیز بدون این که ارزش واقعی آنها را بدانیم و شکرگزار باشیم، بارها و بارها به نفع خود استفاده میکنیم. ) سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
همه آدمها ذاتا موسیقایی هستند وگرنه چه دلیل دیگری دارد که خداوند به شما یک قلب تبنده داده باشد؟ تارهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد. اصلا نبردی در نمیگیرد. عرصه ی نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمیکند، و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
یک عضو کک مکی و کوچولوی سازمان به نام جورج، به اشتباه با کشیدن ضامن نارنجکی، خودش و مجسمه را به هوا فرستاد. تفسیر و تحلیل هربرت کامیک در این مورد خیلی مختصر و مفید بود: خوشبختانه جورج یک بچه یتیم بود. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
یوساریان با خونسردی گفت: «اونا میخوان منو بکشن.»
کلوینگر فریاد زد: «هیشکی نمیخواد تو رو بکشه.»
یوساریان پرسید: «پس چرا به طرفم تیراندزی میکنن؟ اونا میخوان همه رو بکشن.»
«خب چه فرقی میکنه؟»
میخواست بداند «اونا کیان؟ فکر میکنی مشخصا کی میخواد تو رو بکشه؟»
یورسایان بهش گفت: «تکتک شون.»
«تکتک کی ها؟»
«فکر میکنی تکتک کیها؟»
«هیچ تصوری ندارم.»
«پس از کجا میدونی که میخوان منو بکشن؟» تبصره 22 جوزف هلر
در سالهایی که جوانتر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آنرا تا به امروز در ذهن خود مزمزه میکنم. وی گفت:
هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته ن. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
البته آن وقتها نمیفهمیدم که ممکن است طوری کسی را ناراحت کنم که هیچ وقت خوب نشود. نمیدانستم گاه صرف زنده بودن یک نفر طوری به دیگری ضربه میزند که تا ابد خوب نخواهد شد. جنوب مرز غرب خورشید هاروکی موراکامی
مهم نیست نازیها جسم چه تعداد از آدمها را نابود کردند ، مهم چیزی است که هرگز نتوانستند درهم بکنند و آن روحیه ی بشر است. روحیه ی کسانی مثل ایرنا. تا وقتی شجاعت آنها در یادهاست ، چراغ زندگیشان میدرخشد.
آن چراغ خاموش میشود؟
هرگز. چراغ را خاموش کن تری دیری
هیچ چیز ممکن نیست بدتر و زنندهتر از خوشبختی باشد که دیر نصیب آدم میشود؛ لذتی ندارد که هیچ ، به علاوه حق لعنت فرستادن بر سرنوشت را هم از شما سلب میکند. رودین ایوان تورگنیف
عیسی ناصری گفت: من به این دلیل زاده شدم که به حقیقت شهادت دهم. همه کسانی که به حقیقت واقفند ندای مرا خواهند شنید.
پیلاطوس از او پرسید: حقیقت؟ حقیقت چیست؟
ناخودآگاه مرد جوان طی سالیان گذشته بارها و بارها این آیه را خوانده بود و اینبار هم مانند دفعات پیشین، پس از خواندنش با ناامیدی به فکر فرو رفت. هیچ گاه تغییری در گفتگوی پیلاطوس و عیسی ایجاد نمیشد، عیسی هیچ گاه جوابی به سوال او نمیداد. ساعتها بهروز حسینی
به من بگو ماکسیم چرا در مملکتهای دیگر کمبود و خرابی محصول و اجناس و قحطی که ما اینجا داریم وجود ندارد؟… چون آنجا سرها، نه تنها برای این درست شده اندکه موهایشان را بتراشند، بلکه برای این درست شده اند که فکر هم بکنند. ولگردها ماکسیم گورکی
هرکسی دوست دارد که در زندگیش با حوادث غیر منتظره مواجه شود. این در نهاد و طبیعت هرکسی است. بابا لنگ دراز جین وبستر
روباه گفت: انسانها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی.
توتازنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تومسئول گلتی… شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کیف دستی ام پر است از کتاب هایی که انتظار دارم
بر من درباره ی خودم رازهایی را بگشایند که نمیدانم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
پیدا کردن رفیق خوب سخت است و فراموش کردنش غیر ممکن. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
من که در زندگی ، همه چیز داشتم ، میخواستم چیزی بدست بیاورم ، که لازمه ی بدست اوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
هنر برای آن است تا واقعیتهای زندگی نابودمان نکنند.
نیچه سهره طلایی 1 دانا تارت
خرد تا به زنان برسد نامش مکر میشود ،نه ؟ و مکر تا به مردان برسد نام عقل میگیرد. شب هزار و یکم بهرام بیضایی
کتابها هستند که به آدم درس زندگی میدهند. کتابها به آدم درس همدلی میدهند. اگر بتوانی از جایی کتاب کرایه کنی، دیگر مجبور نیستی بروی بخری. بنابراین آن کتابخانه منبع حیاتی است! لوئیزا وقتی کتابخانهای تعطیل میشود، فقط درِ یک ساختمان نیست که بسته میشود،بلکه امید هم همراهش تعطیل میشود. هنوز هم من جوجو مویز
چهقدر در کودکی آرزوی چیزی را کردن آسان بود. آن وقتها هیچچیز به نظرش محال نمیرسید. بزرگ که میشوی میفهمی چیزهای زیادی هست که نمیتوانی امید دسترسی به آنها را داشته باشی، چیزهای ممنوع، چیزهای گناه آلود ناشایست.
اما آخر چه چیز شایسته است؟ نادیده انگاشتن تمامی امیالی که از ته دل خواهانش هستید؟ مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
اگه آهنگی رو بشنوین که دلتون رو به درد بیاره، به خاطرش گریه کنین و بعد یهدفعه دیگه گریهتون نگیره، دیگه به اون آهنگ گوش نمیدین.
ولی نمیشه آدم از خودش فرار کنه. نمیشه تصمیم بگیری دیگه خودت رو نبینی. نمیشه صدای تو سرتون رو خاموش کنین سیزده دلیل برای اینکه... جی اشر