او یکیدو تا دختر زیر سر داشت، با آنها به امید پیشرفت سریع، دوستیای آغاز کرده بود. اما صرف حضور یک دختر درکنارش پیشرفت را غیرممکن میکرد. نمیتوانست به دختر آنطوری فکر کند، نمیتوانست واقعاً عریانی او را تصور کند. او یک دختر بود و تام هم دوستش داشت و بهشدت از فکر عریانکردن او میترسید، او برای دختر وجود نداشت و دختر برای او وجود نداشت. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
یک فرمان نظامی این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری میتواند آنها را دوست ما کند. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
پرسیدم: «مادربزرگ، پراهمیتترین چیزیکه در زندگی وجود دارد چیست؟» پاسخیکه به من داد را هیچگاه از یاد نبردهام: «دخترم، تنها یک چیز پراهمیت است و آن هم، شادی و نشاط توست، هیچگاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…» دیوانهوار کریستین بوبن
۸- یکی از زنها تلاش میکرد تا مرا تغییر دهد. او میکوشید مرا «وادار کند» تا بیشتر در مورد «احساساتم» حرف بزنم. خب من خودم میتوانم از پس حل مشکلاتم بر بیایم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به هنگام فاجعه یا اندوه، تنها راه نجات جست و جوی نقطه ای ثابت است که با چنگ زدن به آن تعادلتان را حفظ کنید و از لبه ی پرتگاه سقوط نکنید. نگاه تان روی یک ساقه ی علف ثابت میماند، تنه ی یک درخت، گلبرگهای یک گل؛ گویی خودتان را به یک قایق نجات میآویزید.
ترجمه انوشه برزنونی
نشر ماهی تا در محله گم نشوی پاتریک مدیانو
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربههای ساعت در درون روحت از حرکت باز میایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
وقتی تمامِ ورقهای دستتان نشان میدهند که بازنده اید، تنها راهِ پیروزی شکستن قوانین است. مانند حکایاتِ کهن گدایی میکنید، قرض میکنید و میدزدید، و اگر در این بین دستگیر شدید، حداقل با تمام وجود مبارزه کرده اید. کتاب اوهام پل استر
عشق، رنج، زندگی: نمیترسم؛ به دنیا آمدهام که نترسم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
… نوجوانها و بچهها وقتی از این کارها میکنند مسخره نمیشوند، این از امتیازات آنهاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع میشود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میانسالی رسید تشدید میشود و اوجش وقت پیریست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
من آن هایی را که غره اند و بی احساس، و در کوره راههای زیبایی کلان و هیولایی ماجراجویی میکنند و انسان را کوچک میشمرند، یقین که تحسین میکنم، ولی هرگز غبطه شان را نمیخورم. چون اگر اساساً چیزی قادر باشد آدمی اهل ادب را شاعر کند، آن چیز عشق شهروندانه ی من است به هر آن خصلت انسانی، سرزنده و معمولی. هرچه گرما، همه ی نیکی و تمامی طنز زاده ی همین عشق است. به گمان من حتی این همان عشقی است که در وصفش گفته اند که به تو بیان و کلام آدم و فرشته میدهد و تو بی گرمای آن صرفاً آهنی خواهی بود که دنگانگ میکند و زنگوله ای که بیشتر از جرنگ و جرنگ از آن بر نمیآید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
سرم را بالا بردم و تعداد زیادی صورت دیدم که از پنجرههای زندان زنان بیرون را نگاه میکردند. عدهای هم از پشت پنجرههای زندان مردان بیرون را دید میزدند. اینجا نگاه کردن به بیرون پنجره نوعی فعالیت بود، تلاشی برای زنده ماندن. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
سقراط گفت: «تمام چیزی که میدانم، این است که هیچ چیزی نمیدانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک میکنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمیدانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز میدانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناختهها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کردهایم. شخصی که پذیرفته زندگیاش چه اندازه غیر قابل پیشبینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بیاطمینانی و تردید نمیترسند؛ همهاش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون میدانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزهی واقعی زندگی آگاه و آمادهی روبهرو شدن با آن هستند و از نتیجهی آن نیز مطلعاند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
توجه فورد برای لحظهای کوتاه از آرتور به جا یا چیزی معطوف شذ. به آسمون خیره شد و قیافهاش به خرگوشی میبرد که در جاده محو نور چراغ یه ماشین شده و خیلی دلش میخواد بره زیر ماشین. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
چیزی در نگاهشان بود که مرگ و ابدیت و دریا و بیکرانگی را به یاد میآورد. نه، دخترانی نبودند که قابل وصف باشند… دخترانی که مردها بتوانند آنها را چهارچوب داستان و تخیلات خویش قرار بدهند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
اورسولا دلش میخواست همهٔ دانشجوها روحیهای بالا و ناب داشته باشند، میخواست آنها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، میخواست چهرههایشان بیحرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهبها و راهبهها.
افسوس، دخترها پرچانگی میکردند و نخودی میخندیدند و عصبی بودند، تیپ میزدند و مویشان را فر میکردند و مردها به نظر پست و دلقکمانند بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بیصدای مارها، مثل همهی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت میکند، سراغ ما میآید، انگیزههای ناگهانی یک آن خفهمان میکند، اما بعد همه محو میشوند و ما به زندگی ادامه میدهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق میدهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک میشود، درست مثل مه که مزرعهمان را میگیرد یا مثل سل که ششها را.
آهسته میآیند، بیشتاب، بینظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پسفردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ میشود و همهی یادآوریها دردناک میشوند. ما ضربه دیدهایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شبها دنبال هم میآیند، ما هم منزویتر و گوشهگیرتر میشویم. در ذهن ما افکار به جوش میآیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر میشود، آنجا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان میکنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
زدن برچسب جنایتکار به یک ملت، به خاطر حماقت تعدادی دیوانه ناعادلانه است. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
عقل در برابر دل، ناتوان است. افسانه سیزیف آلبر کامو
یک زن عاشق همه چیز را به فراموشی میسپارد، حتی آن چیزی را که از عشق میداند:
«نه، هیچ، هیچ، من به خاطر هیچ چیز، افسوس نمیخورم. نه خوبی و نه بدی که در حق من کرده اند… همه چیز بی اهمیت است؛ چرا که زندگی وشادی من، هر دو دوباره با تو آغاز میشوند.» فراتر از بودن کریستین بوبن
وقتی آدم میداند که قادر نیست در خیابان درست راه برود و مزاحم عابران دیگر میشود، حداقل باید نزاکت به خرج دهد؛ یعنی تا صدای پایی را پشت سر خود شنید، مودبانه کنار برود و راه باز کند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو میبرد، سرش را بالا میگیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را میجورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکههای ابر آفتاب رنگ پریده در میآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی ماندهاند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم! زنده به گور صادق هدایت
من عاشقتم و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم، من عاشقتم و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب پذیره و عاقبت همه ما نابودیه و یه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید،من عاشقتم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
جاناتان غروبها در ساحل میگفت: هر کدام از ما حقیقت انگاره ای از یک مرغ فرزانه ایم ، انگاره ای نامحدود از آزادی ؛ و پرواز درست و دقیق گامی است به سوی تجلی بخشیدن به ماهیت حقیق مان. باید هرچه را موجب محدودیت مان است ، کنار بگذاریم. علت همه ی این تمرینها تمرین سرعت زیاد ، سرعت کم ، و حرکات موزون دشوار همین است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
خوشی باغی است با دیوارهای شیشه ای؛ راهی برای ورود یا خروج از آن وجود ندارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
شب خواب دیده بودم که مرده ام.
حسودی ام میشد به همه ی زندهها که همچنان در بینشان زندگی میکردم. رویای تبت فریبا وفی
خوشحالی، خوش شانسی میآورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچهای که هنوز در شکم مادرش است قار قار خوشبختی سر دهد اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ بیچارگان فئودور داستایوفسکی
مذهب، سیاست، ورزش، هنر و نوآوریهای فناوری همگی نتیجهٔ پروژههای جاودانگی مردم هستند. بکر معتقد است که جنگها و انقلابها و کشتارهای جمعی وقتی رخ میدهند که پروژههای جاودانگی یک گروه از مردم، با پروژههای جاودانگی گروهی دیگر برخورد کند. قرنها سرکوب و ریخته شدن خون میلیونها نفر، با نام دفاع از پروژهٔ جاودانگی یک گروه علیه پروژهٔ جاودانگی گروهی دیگر توجیه شده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خوشبختی خانه ای پر از طلا و جواهر نیست، بلکه چیزی خیلی بیشتر از آن است؛ همان چیزی که الان دارد و دیگر لازم نیست تغییرش بدهد! جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
یکی از راهحلهای رنج و اضطراب در حیطهای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی بهنظر میرسد. بدبینی بهنظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه میرسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زنی که کمی از دیگران زیرکتر است هرگز به مرد اجازه نمیدهد که فکر کند او به این دلیل در کنار اوست که «جای دیگری برای رفتن ندارد». استقلال مادی زن، همواره به صورت ظریفی این نکته را به مرد یادآوری میکند که اگر بخواهد زن را با «ناراحتی» وادار به ماندن کند، رابطهشان مدت زیادی دوام نخواهد آورد. این موضوع احترام، محبت و رضایت هر دو طرف را در رابطه بیمه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
انسان، غالبا وقتی وحشت زده است، عکس العمل بد از خود نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
میگویند میشود پایان را از آغاز پیشبینی کرد. ص 351 جزء از کل استیو تولتز
دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است. بار هستی میلان کوندرا
ممکن است رفاهتان را برای اینکه کار عالی به نظر برسد فدا کنید. بهاندازه کافی نمیخوابید یا اینکه به خودتان برای کسب آرامش استراحت نمیدهید. فکر تفریح کردن که دیگر اصلاً برایتان مطرح نیست چون کار زیادی برای انجام دادن دارید. خیلی سریع غذا میخورید تا بتوانید به کارتان برسید و به نوشیدنیهای انرژیزا و قهوه متوسل میشوید تا بیشتر برای کار بیدار بمانید. بدن شما ممکن است از انرژی تخلیه شود و این برایتان اهمیت ندارد چون تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کارها دقیقاً درست انجام شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مردها یا بچه هستند یا پیر و برایشان حد وسطی متصور نیست. سلطنت کوتاه پپن چهارم جان اشتاینبک
وقتی بچه بودم، درکش نمیکردم. در بدنی جدید بیدار میشدم و درک نمیکردم که چرا همهچیز گرفته و کمنورتر است، یا برعکس، انرژی بیشازحدی داشتم و نمیتوانستم تمرکز کنم؛ مثل رادیویی که صدایش را تا جای ممکن بالا ببرند و بعد هی کانالش را عوض کنند. ازآنجاکه به احساسات بدن دسترسی نداشتم هم تصور میکردم که این احساساتی که دارم، مال خودم هستند. اما بالاخره متوجه شدم که این تمایلات و وسواسهای اجبارگونه هم همانقدر بخشی از وجود هر جسم هستند که رنگ چشم و صدا هست. بله، خود احساسات ملموس نبودند و شکل خاصی نداشتند؛ ولی علت این احساسات، نوعی فعلوانفعال شیمیایی و بیولوژیکی بود. هر روز دیوید لویتان
رودین…تو میگویی که مرگ آدم را وادار به تسلیم و سازش میکند. فکر میکنی زندگی این کار را نمیکند… مشکل تو اینجاست تو مثل همه در برابر زندگی تسلیم نمیشوی! رودین ایوان تورگنیف
اعتراف، بدبختی میآورد! مرگ قسطی لویی فردینان سلین
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
«اگه بمونم، میخوام شما بهم بگین که چطور به زندگیم ادامه بدم؛ درحالیکه نمیخوام دیگه باهاش رابطهٔ جنسی داشته باشم. رابطهٔ جنسی تا همینجا برام کافیه. بدنمو تسلیم مردها کرده بودم، چون فکر میکردم نیاز دارم آدمای قدبلندتر و قویتر ازم تعریف کنن، بهم اهمیت بدن و بگن که خوشگلم. کودک درونمو بهخاطر این کار میبخشم، اما حالا که بزرگ شدهم، نمیتونم خودمو ببخشم. چرا من هنوز یاد نگرفتهم چطور بدنمو برای خودم حفظ کنم؟ اختیار خودمو ندارم؟ چرا، دارم. هنوزم کریگ هر لحظه میتونه جلومو بگیره و بگه «من میخوام. میخوام، چون تو اینجایی.» بعد منم ازش میخوام این کار رو نکنه و به خواستههای من احترام بذاره. اینجوری ثابت میشه که واقعاً دوسم داره، که همدیگه رو واقعاً دوست داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
-ما همه مهرهای ناچیز تو دستگاهیم،اما بعضی از مهرهها مهمتر از بقیه هستن. اونا بیشتر بدست میآرن،پس مهمترن و باید از اونا بیشتر مراقبت بشه. بعضی وقتها حتی به قیمت از بین رفتن مهرههای بی ارزشتر.
+مگه درد اونا کمتره؟بچههای اونا کمتر زجر میکشن و یا کمتر دلشون تنگ میشه؟ نایت ساید 10 (خوب بد عجیب) سیمون گرین
چقدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای میتوانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما از ما میگریزد٬ اما این اهمیتی ندارد. (ص 54) من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
مهم نیست قد آدم چقدره. اگه بدونی به کجای حریف بزنی، ساده میتونی از پا بندازیش. کافیه بدونی به کجای حریف باید زد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
میتوانیم بین قربانیشدن در دنیا و ماجراجویی به منظور یافتن گنج، یکیشان را انتخاب کنیم. همهچیز بستگی به چگونگی نگاه ما به زندگی دارد… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
دو آتش نشان وارد جنگلی میشوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون میآیند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز.
سوال: کدامشان صورتش را میشوید ؟
اشتباه کردید، آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه میکند و فکر میکند صورت خودش هم همان طور است.
اما آن که صورتش تمیز است میبیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش میگوید: حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم زهیر پائولو کوئیلو
دنیا بیشتر به زندهها تعلق دارد و کمتر به مُردهها. به این دلیل است که آنها روی زمین میمانند و بیشمارند. زندهها مایلاند فکر کنند مرگ معشوق چیزی است که بیشتر برای آنها رخ میدهد نه برای فرد درگذشته که بالأخره مُرده است. اوست که مجبور به خداحافظی شده، کاری که حتما خلاف میلش بوده است. اوست که تمام اتفاقات آینده را از دست داده است. او به اجبار از میل به دانستن و کنجکاویاش دست کشیده و طرحهای ناتمام و حرفهای ناگفتهاش را گذاشته و رفته، چون همیشه فکر میکرده وقت دارد. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما دیگر جوان نیستیم. ما دیگر حال جوش و خروش و فعالیت نداریم. از همه چیز و همه کس فرار میکنیم. حتی از خودمان و زندگی. هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا میدادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منعدم و نابود کنیم. و اولین بمب در قلب ما منفجر شد. حالا ما کجا و فعالیت ما کجا و کوشش و ترقی. ما دیگر این چیز هارا نمیشناسیم، دیگر هیچ چیز را نمیشناسیم جز جنگ،جنگ. . در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
گاهی بزرگترین دلتنگیِ ما از دوریِ عزیزانمان، احساسی است که آنها درباره خودمان به ما میدادند. اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
ین طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
میتوانی با گوشدادن به داستانهایی که آدمها از زندگیشان تعریف میکنند، بشناسیشان؛ ولی راه دیگری هم هست و آن هم نحوهٔ همخوانیشان است و اینکه دوست دارند پنجرهها پایین باشد یا بالا و اینکه آیا با نقشهٔ مکانها زندگی میکنند یا با بودن در دنیای واقعی، تجربهاش میکنند و اینکه آیا تمام راه تا اقیانوس را با تمام وجود حس میکنند یا نه. هر روز دیوید لویتان
یک نفر چیزی را برای خودش موهبتی میداند، و آن را به عنوان مقدسترین عقیده در قلب خودش حفظ میکند و به آن ارزش میدهد و با وجود این به علتی نامعلوم آن خاصیت و سجیه برای اطرافیانش مضحک تظاهر میکند؛ و به نظر ایشان خنده دار میآید. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
رفتار بدی بود؛ عاری از عشق، عاری از عدالت، عاری از رحم. آدمکش کور مارگارت اتوود
تنها چیزی که میتوانستم درباره اش فکرکنم این بود که چرا تمام سالهای سلامتی ام را حرام غم و غصه کردم و به جایش مثلاً نرفتم بالای اِوِرست جزء از کل استیو تولتز
انسان تصویری از دیگران در ذهن خودش ساخته و پرداخته و به تصویر خودش از آن اشخاص فکر میکند. و چه بسا افکارش با واقعیت فاصله زیادی داشته باشند. معمای کارائیب آگاتا کریستی
تو باید به گذشته احترام بگذاری.
هرگز نباید گذشته را فراموش کنی؛ ولی نمیتوانی در گذشته زندگی کنی تابستان آن سال دیوید بالداچی
دوست همیشه کار آمد است و هیچ انسانی بی نیاز از دوستانش نیست دزیره 1 (2 جلدی) پالتویی آن ماری سلینکو
عادتها بر اساس تعداد دفعاتِ وقوعشان شکل میگیرند، نه بازه زمانی که رخ میدهند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
جوان دقیقا میدانست ماجرا چیست: همان زنجیر مرموزی بود که چیزی را به چیز دیگری میپیوست ، زنجیری که او را از چوپانی به دیدن رویایی تکراری واداشته بود، و به شهری در نزدیکی آفریقا اورده بود و در میدانی با پادشاهی روبه رو کرده بود و غارت زده اش واگذاشته بود تا با تاحر بلورفروشی آشنا شود ، و…
فکر کرد: آدم هر چه به رویایش نزدیکتر شود، افسانه ی شخصی بیشتر به دلیل راستین زندگی اش تبدیل میشود…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 87 کیمیاگر پائولو کوئیلو
برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را میدزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج میکنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست میدهد، خوار و زبون میشود و به غیر خودی وابسته میشود؛ و نوکر میشود، و میشود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم میزند! کلیدر 5 و 6 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
اگر هنگام نگاه کردن به آنها احساس غم نمیکردم غمگین به این خاطر که آنها حقیقت را نمیدانند ومن کاملا از آن با خبرم… آه چقدر سخت است که تنها فردی باشی که حقیقت را میداند! ولی دیگران آن را نمیفهمند…آن را نمیفهمند رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من چه حقی دارم که آدمی رو بر اساس عنوانش قضاوت کنم؟ جزء از کل استیو تولتز
هیچ چیز فریبندهتر از تظاهر به فروتنی نیست. خیلی وقتها فروتنی در حکم بی توجهی به نظر دیگران است، گاهی هم به رخ کشیدن است به شکل غیر مستقیم. غرور و تعصب جین استین
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
قانون جاذبه شماره ۵۰
مردها با زنان به همانگونه رفتار میکنند که با مردان. آنها خود را خونسرد نشان میدهند چون نمیخواهند درمانده و ضعیف به نظر بیایند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج میدهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا میتوانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همانطور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
میفهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بیانتها و غنی و شگفت، آنقدر در ما بماند تا احمقانه و بیروح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بیرنگوبو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامهات جملات بینظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرتانگیزی که در قلبم روشن نمیکند! از این به بعد نیایش شام و سپیدهدمم خواهند بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آزادی واژه ای است با معانی بسیار؛ هر کس از بیان این واژه منظوری را میرساند، اما تا زمانی که آزادی حاصل نشود، هیچ یک اهمیتی ندارد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
گاه گاهی نزد خود میاندیشم که آیا تمپلتون اصولا میتوانست با کسی دوست بشود؟ زیرا تنها علاقهٔ او به مردم در موقعیت اجتماعی آنان بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
خیلی غمانگیز است که در زندگیات خیلی دیر به با اهمیتترین مسائل زندگی پی ببری، زمانی که دیگر خیلی دیر شده و نمیتوانی کاری کنی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
کنار مردی ایستادهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج، اصلا یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفا یکجور ادامهدادن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خدا بندگانی را که دوست دارد، در صحرا آواره میکند تا وقتی آب پیدا کردند قدر آن را بدانند… ملت عشق الیف شافاک
همیشه نگران هستم روزی او را از دست بدهم. من زخم خورده ام. در زندگی کسانی بوده اند که تنهایم گذاشته و رفته اند بی آنکه مستحق این تنهایی و رفتنها باشم. درستش این است که بعضیها طوری رفتار کرده اند که من تنهایشان گذاشته ام. اما به هر حال خودم هم تنها شدم. عاشقانه فریبا کلهر
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت:
بی زحمت یک برّه برام بکش! از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او در آرم
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آدم وسوسه میشد دستاش را ببرد پایین توی موهایش که ببیند آیا قطرات ریز باران روی موهاش هم هست، مثل الماسهای الکتریسیتهای مهربان؟ بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همینها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی اینها را میدانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همهی اینها کمدی خشن عادی ساخته است. نمیدانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار میآیم. دلم نمیخواهد هیچجا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نردهها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان میآورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه میافتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
هیچ حریم خصوصی را، حتی درون جمجمه انسان نمیپذیرفتیم. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
در ذهنخوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر میکنید که به نظرتان بد میرسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط میشود که در همان لحظه رخ میدهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیشبینی پیامدی منفی شوید، فرض میکنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان میدهند. حتی میتوانید بروز فاجعهای را از قبل پیشبینی کنید و این تصور باعث میشود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در را بست پاکت را باز کرد ، تکه کاغذی به اندازه ی خود پاکت درون آن بود.
روی آن فقط نوشته بود: تو کیستی؟
همین و بس ، دو کلمه و علامت سوال بزرگی به دنبالش… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
اگر امید نبود،یک میلیون سال پیش جهان در نومیدی و یاس به آخر رسیده بود. آتش دزد تری دیری
آه پاملا، مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیئ آدم در مییابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیئ چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمیکردم. از میان دردها و رنجهایی که همه جا وجود داشت بی خیال میگذشتم بی آنکه چیزی درک کنم یا در آنها شریک شوم. دردها و رنجهایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمیتواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام. پاملا ، تو و بقیه مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس میکنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمیکردم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
من چاخانترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتی وقتی دارم میرم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری میری نذر دارم که بگم دارم میرم اپرا. وحشتناکه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
تب چون مفرط شود، طبیب را سنگدل کند. دوشس ملفی جان وبستر
دیگر هیچ چیز برام اهمیت نداشت، جز رفتن به سوی گرگها. تماما مخصوص عباس معروفی
بهترین خاطراتم از ماهیگیری مربوط به ماهیهایی است که من هرگز آنها را نگرفته ام. تنفس در هوای تازه جورج اورول
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست میدهید، او فوراً توجه اش جلب میشود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه میخواهند کنار آنها باشند. هنگامیکه شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری میکند نخواهید، توجه اش جلب میشود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کردهاید، او به خودش شک میکند. «امممممم…چرا وقتی که من هم میدانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمیدهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامیکه شما غر نمیزنید، در حالیکه او میداند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش میآید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
تحمل کن یا خفه شو موسیقی شانس پل استر
همانطور که آنجا نشسته بودم و به این چیزها فکر میکردم، متوجه شدم آدم نمیتواند همیشه خودش را در خانه زندانی کند، همان کاری که فیبی و مادرش اوایل میکردند. آدم باید بیرون برود، همه کار بکند، همهچیز را ببیند و برای اولینبار به این نکته پی بردم که شاید مامانبزرگ و بابابزرگ هم برای بردن من به این سفر دلیلی داشتند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
من جایی زندگی میکنم که اجازه هیچ کاری ندارم. همیشه کسی مواظبم است و بهم میگوید چی کار کنم، خوب، این هم خودش یک جور تنهایی است. جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
مرگ چیزی نیست مگر ابطال قوانین طبیعت گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
سنگ دلها هم غصههای خود را دارند. کوری ژوزه ساراماگو
بیرو ن که آمدم، دیدم کریم شیرین دارد اُسرا را کتک میزند. هوا به قدری پاک و خوب بود که انگار زمین و زمان میخواست با آن زیبایی، پوچی جنگ را به رخِ ما بکشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
همیشه یادت باشد: همه چیز در کائنات به هم پیوسته است. انسان، حیوان، نبات، جماد… صدها و هزارها مخلوق جدا نیستیم. همه یکی هستیم. ملت عشق الیف شافاک
نمیدانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمیکند بدیاش را بگوید. خودم چند بار این قاعده خللناپذیر را آزمودهام. ملت عشق الیف شافاک
تنها یک چیز بدتر از پسری است که از شما بدش میآید و آن پسری است که دوستتان دارد. کتابدزد مارکوس زوساک
لذت در کشف حقایق نیست، بلکه لذت در مطالعه آن میباشد!
ترجمه محدعلی شیرازی
ص۸۱ آناکارنینا لئو تولستوی
حدود چهار سال پیش این کتاب رو خوندم و اولین رمان که من مطالعه کردم واقعا لذت بخش بود برام خیلی جالبه پیشنهاد دارم شما هم مطالعه کنید این رمان رو مثل رودخانه روان پائولو کوئیلو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم میخواهم بشنوم!»
این گفتوگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمیکنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه میگیرد و باید دلش را با بازیچهیی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بودهام، با خاطرهٔ حرفهایت، خندههایت، اخمهایت، آن «خدایا خدایا» گفتنهایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت میبرم، دلخوش و سرگرم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
پساز کمی دودلی، اسلحه را زیر بغلچپش گذاشت و نامه را بازکرد. نامه یکورقبزرگ با حروفدرشت و زاویهدار بهخط زاگرو رویش نوشتهشدهبود: من فقط نیمهآدمی را نابودمیکنم. امیدوارم از این بابت به من سختنگیرند و کسانیکه تا اینجا به من خدمتکردهاند، در گنجهیکوچکقدیمیام پول خیلیبیشتری از آنچه انتظارش را دارند، خواهندیافت تا زحماتشان را جبرانکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
[پیرمرد گفت:] به زندگی ام عادت کرده ام. پیش از آمدن تو، فکر میکردم زمان درازی را این جا تلف کرده ام، در حالی که همه ی دوست هایم تغییر کردند، یا ورشکست شدند یا پیشرفت کردند. این موضوع اندوه شگرفی به من میداد. اکنون میدانم که به راستی این طور نبوده: این مغازه همان حجمی را دارد که همیشه میخواستم داشته باشد. نمیخواهم تغییر کنم، چون نمیدانم چگونه باید تغییر کنم. دیگر به خودم بسیار عادت کرده ام…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 72 کیمیاگر پائولو کوئیلو