عشق یک طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی‌زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن که عشق دو جانبه می‌شود، باید حالت انفعالی و ساده ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب گناه را بپذیریم. جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
بدرفتاری‌ها و کژرفتاری‌های مردمان، قاعده‌ای همیشگی است. همیشه چنین بوده که: رهبران نالایق و نجیب‌زادگانی حریص وجود داشته‌اند. همیشه بقای تمدن و نسل بشر در معرض تهدید بوده است. اصلاً بی‌معنا و حتی نوعی خودشیفتگی معوّج است که تصور کنیم عصر ما در انحراف و هرج‌ومرج، یکتا و بی‌بدیل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یا مثلا اگر به‌شان بگویید «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل بچ‌ه‌ها رفتار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید «سیاره‌ای که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمی‌پرسند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
من برای آثار آن زن نویسنده به هیچ وجه احترامی قائل نبودم. فکر میکردم بی یتریس کیدسلر با باقی قصه گوهای از مد افتاده همدست شده تا به مردم بقبولاند که زندگی آغاز و وسط و پایان دارد و همین طور شخصیت اصلی، شخصیت فرعی، جزئیات پر اهمیت، جزئیات کم اهمیت، درس هایی برای فراگرفتن و آزمایش هایی برای گذراندن.
و چرا دولت آمریکا با شمار زیادی از مردم آمریکا طوری رفتار میکرد که انگار زندگیشان مانند دستمال کاغذی دور ریختنی است؟ چون نویسندگان در داستان‌های ساختگی شان معمولا با شخصیت‌های فرعی به همین صورت رفتار میکردند.
صبحانه قهرمانان کورت ونه‌گات
به دست‌هایش نگاه کردم و فهمیدم راست می‌گوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف می‌زد من به چشمان و دهانش نگاه نمی‌کردم، بلکه به دست‌هایش نگاه می‌کردم، یا اشیای دور و برش را تماشا می‌کردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهره‌اش بودند. چون هرگز نمی‌دانستند راست می‌گوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که می‌دانستم هنگامی که حرف می‌زند باید به دست‌هایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از جای نامعلومی صدای تکان خوردن یک صفحه بزرگ حلبی بلند میشود. نظم را رعایت کنید و مرتب باشید. حادها: در ردیف خودتان بنشینید و صبر کنید تا ورق‌های بازی و مهره‌های مونوپولی را برایتان بیاورند. مُزمِن ها: آن طرف اتاق روبروی حادها بنشینید و منتظر شوید تا معماهای جعبه صلیب سرخ را بهتان بدهند. الیس: برو سر جایت کنار دیوار و دستهایت را بالا ببر که میخها را تحویل بگیری و شاش در پاچه ات راه بیفتد. پیت: سرت را مثل یک توله سگ تکان بده. اسکانلون: دستهای استخوانیت را روی میز بگذار و با آنها بمب‌های خیالی بساز تا دنیای خیالیترت را منفجر کنند. هاردینگ: حرف بزن، بگذار دستهایت مثل دو کبوتر در هوا برقصند، حالا آنها را دیر بغلت پنهان کن، برای یک مرد خوب نیست که دستهای قشنگش را به رخ دیگران بکشد. سیفلت: قر بزن، بگو که چقدر از دندان دردت و سر کچلت رنج میکشی. همگی: نفس بکشید… بیرون دهید… با هماهنگی کامل؛ همه قلبها باید طبق دستور کارت نظام روزانه بزنند، باید صدای منظم پیستونهای ماشین از آنها بلند شود. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
زنی که با تسلط بر خود و با اعتماد به نفس وارد رینگ می‌شود و بدون مبارزه مغلوب نمی‌شود، احترام مرد را جلب می‌کند. حتی اگر ببازد. چرا؟ زیرا در این صورت مرد می‌فهمد که با یک زن با دل و جرأت روبه‌روست. حتی اگر این زن بر زمین بیفتد هم تا آخرین لحظه دست از تلاش بر نمی‌دارد و هنگامی‌که از رینگ خارج شوند، مرد چه بخواهد و چه نخواهد برای او احترام زیادی قایل می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زندگی چه بد ساخته شده است! نه از #محبت دو جانبه می‌توان چشم پوشید، و نه می‌توان از #استقلال دست کشید. هر کدام به اندازه دیگری مقدس است. هر کدام به اندازه دیگری برای نفس سینه مان #ضرورت دارد. چگونه می‌توان با هم آشتیشان داد؟ می‌گویند: «فداکاری کنید! اگر فداکاری نمی‌کنید، از آن رو است که به اندازه کافی دوست ندارید…» ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه می‌توانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آن‌ها پر توان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا کنند، خود را حتی در همان عشق خوارا احساس می‌کنند، خود را مایه بدنامی عشق می‌نامند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
ما کاوشگرانِ درگیرِ بزرگ‌ترینِ پیگیری‌ها می‌شویم… یعنی رشد و بقای ذهن انسانی. دست در دستِ بیمار، لذت اکتشاف را مزه‌مزه می‌کنیم… لذت آن تجربه‌ی «آها» یی، زمانی که تکه‌های ناهمخوانِ خیالی ناگهان به نرمی به کنار یکدیگر می‌لغزند و تمامیتی منسجم را می‌سازند. برخی اوقات احساس می‌کنم مثل راهنمایی هستم که دیگران را در اتاق‌های خانه‌ی خودشان همراهی می‌کند! چه لذتی دارد وقتی آن‌ها را تماشا می‌کنم که درب‌هایی را می‌گشایند که خودم قبلا هرگز ازشان عبور نکرده‌ام؛ سرسراهای باز نشده‌ای از منزلگه‌شان را کشف می‌کنند که دربرگیرنده‌ی بخش‌های زیبا و خلاقانه‌ی هویت است. زندگی این بود؟ چه بهتر دوباره! خاطرات 1 روان‌پزشک (به خود رسیدن) اروین یالوم
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخه‌های درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟»
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
عشق در لحظه پدید می‌آید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم می‌ریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می‌شود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه می‌گیرد. عشق قانون نمی‌شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم می‌آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی‌کنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گل‌ها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آیم
. « رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیستم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
… گفت اینجا با تورنتو خیلی فرق دارد و ممکن است حوصله‌ام سر برود.
گفتم: «ابدا» و اضافه کردم: «اینجا خیلی قشنگه، آدم احساس می‌کنه وارد یکی از رمان‌های روسی شده.»
یک دفه توجه‌اش به من جلب شد. نخستین بار بود که با دقت نگاهم می‌کرد.
- واقعا؟ مثلا کدام رمان روسی؟
چشمان روشنش خاکستری مایل به آبی بود. انحنای یکی از ابروهایش؛ مثل قله‌ی کهی بالا رفته بود.
تعدادی رمان روسی خوانده بودن، بعضی‌هایشان را تمام کرده بودم و بعضی‌ها را هم ورق زده بودم. ولی به خاطر ابرویی که بالا انداخته بود و قیافه‌ی مبارزه طلبانه ای که گرفته بود، از هول، عنوان هیچ کدام‌شان جز جنگ و صلح یادم نمی‌آمد…
آموندسن آلیس مونرو
انکار احساسات منفی به احساسات منفی عمیق‌تر و طولانی‌تر و اختلالات احساسی می‌انجامد. خوش‌بینی مداوم نوعی اجتناب است، راه‌حلی صحیح برای مشکلات زندگی نیست؛ مشکلاتی که، اگر ارزش‌ها و معیارهای درستی انتخاب کرده باشید، باید برایتان روحیه‌بخش و انگیزه‌بخش باشند.
واقعاً ساده است: کارها درست پیش نمی‌رود، مردم عصبانی‌مان می‌کنند، حادثه‌ها پیش می‌آید. این چیزها باعث می‌شود که احساس افتضاحی داشته باشیم، و این اشکالی ندارد. احساسات منفی جزء ضروری سلامت روحی هستند. انکار این احساسات به معنی بقا و استمرار مشکلات است نه حلشان.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هر دونده‌ای این‌را می‌داند؛ کیلومترها می‌دوی و می‌دوی، بدون آن‌که واقعاً دلیلش را بدانی. به خودت می‌گویی به‌خاطر هدفی این کار را می‌کنی یا دنبل جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدنِ تو آن است که جایگزین آن یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ می‌ترساند. به‌این‌ترتیب، در آن صبح سال ۱۹۶۲ به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایده‌ات ابلهانه است… تو ادامه بده. نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا این‌که به آن‌جا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که «آن‌جا» کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست. این پندی استثنایی، پیش‌گویانه و ضروری بود که به‌طور غیرمنتظره‌ای موفق شدم به خودم بدهم و از خودم بگیرم. نیم‌قرن بعد از آن روز، اکنون بر این باورم که این بهترین و یا شاید تنها پندی است که می‌توانیم و باید به خود و به دیگران بدهیم. کفش‌باز (خاطرات بنیان‌گذار نایکی) فیل نایت
برخی از انسان‌ها شدیدا ساده و زلال‌اند و درون‌شان آنقدر کم شکل‌یافته است که گاه مجبورند در اثر ضربه‌ای شدید یک‌عمر را در کمال شگفتی با فریب و ترفند روزگار بگذرانند. این انسان‌ها از نظر تعداد زیاد نیستند، اما گاه ممکن است با چنین افرادی روبرو شوید. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پدر بودن آغوش گشودن است. اما من مشتی خاک سیاه بودم… چشمی که تمام چشم‌اندازش بیابان بود. حس می‌کردم نزدیک شدنم به دیگران و قضاوت کردن در باره آن‌ها، نزدیکی و قضاوت کسی است که زندگی را همیشه چون صحرا می‌بیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در زندگی همیشه سعی‌مان این است چیزی را انتخاب کنیم که در مقام مقایسه کم‌تر از باقی چیزها بد باشد، پس الان که این‌جا هستی به این معناست که یک چیز فوق‌العاده وحشتناک‌تر جایی منتظرت است که با تمام وجود سعی می‌کنی ازش اجتناب کنی. ریگ روان استیو تولتز
اگر در جهان راهی یافت می‌شد که آب رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود بیندیشیم؛ ولی به راستی گذشته را باید از آن گذشتگان دانست… گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آن توست. مادام که از آن توست، نگهش دار و افکارت را، نه روی آزاری که در گذشته رسانده ای بلکه روی کمکی که اکنون می‌توانی انجام دهی، متمرکز کن! خرمگس اتل لیلیان وینیچ
می‌دانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آن‌ها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید می‌برند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیم‌گیری‌تان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت می‌کنید و چه به عقب هل داده می‌شوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گم‌کرده‌اید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست می‌یابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مشکلات مردم با اولویت هایشان ارتباط دارد، اولویت هایی که باید جا عوض می‌کردند و بنابراین به نظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد، با بخش هایی از دنیا که مردم به درونشان راه می‌دهند و بخش هایی که نادیده رها می‌کنند جزء از کل استیو تولتز
جایگاه من برتر از اندیشه‌هاست چون من از اندیشه‌ها گذشته‌ام و راهی که در پیش گرفته‌ام، راهی است در فراسوی آن‌ها. اندیشه حاکم بر من نیست، منم که حاکم بر آنم برای اینکه اختیار بنا به دست بنّاست. همه مردم زیر سلطه اندیشه قرار دارند، برای همین است که خسته و اندوه‌زده‌اند. اما من از قصد خود را به دست اندیشه می‌سپرم و هرگاه که بخواهم خود را از قید آن رها می‌سازم. من مرغی‌ام که در اوج پرواز می‌کند و اندیشه مگسی بیش نیست. چگونه می‌خواهید که مگس به من دسترس داشته باشد؟
من از قصد، از اوج به زیر می‌آیم تا آن‌هایی که پر و بالشان شکسته است، به من برسند؛ و هرگاه از این دنیای دون دلزده شوم، بی‌درنگ مثل مرغان با پر گشوده به پرواز در می‌آیم.
پر و بال من طبیعی است. آن‌ها را با سریش نچسبنده‌ام. شاید این که می‌گویم در نظرتان ادعایی باطل باشد چون چنین پروازی را تجربه نکرده‌اید اما در نظر ساکنان افق معنی، واقعیت محض است.
در جستجوی مولانا نهال تجدد
در مورد من، به هر حال آن راهبه‌ی پرتغالی نبودم که نامه‌های پرسوزوگدازی برای افسری فرانسوی که او را فریفته بود می‌نوشت. البته آدم خشک و بی‌احساسی هم نبودم، اگرچه باید این‌گونه می‌بودم. برعکس، فردی دل‌نازک بودم که با کوچکترین احساس تأثری، اشکم جاری می‌شد… سقوط آلبر کامو
… ﻣﻦ از ﺗﻠﻘﻲ اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺮد ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻢ. ﻧﺪﻳﺪی ﻛﻪ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﻣﻴﺰد؟وای،وای، دﻳﺪی دﺧﺘﺮه وﻟﺶ ﻧﻤﻴﻜﺮد ﺑﺮود؟ﭼﻪ ﭘﺘﻴﺎ ره ای!
ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺳﺌﻮال ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎ اﻳﻦ ﺳﺌﻮال ﺧﻮدم را ﻋﺮﻳﺎن ﻛﺮده ﺑﻮدم و در دﻟﺶ ﺷﻚ ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ او ﻋﻼﻗﻪ دارم. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﺮد ﺑﻮدم و ﭼﻴﺰی را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻢ #ﻏﺮورم ﺑﻮد ،ﻏﺮور #ﺟﺒﺮان ﻣﻲ ﺷﻮد اﻣﺎ آﺑﺮو ﻧﻪ، آﻳﺎ ﻣﺮا ادم ﮔﺴﺘﺎﺧﻲ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ؟
بادبادک‌باز خالد حسینی
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان می‌دارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل می‌کنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
قدم‌ها را تند کردیم. از جاده که خط سفید و پاخورده‌اش در تاریکی محو می‌شد، به شخم‌زارها زدیم. شب بود. هزاران چشم در آسمان ما را تعقیب می‌کردند. از جیحون‌آباد صدای عوعوی سگ‌ها به گوش می‌رسید و دلهره در دل ما می‌انداخت. بوی خاکِ تشنه و ساقهٔ خشک گندم و دودِ تپاله هوا را پُر کرده‌بود. در افق بُز سیاهی سر بریده شده‌بود و خونِ کف‌کرده‌اش آرام‌آرام لخته می‌بست…. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
شهریار کوچولو که وقتی چیزی می‌پرسید دیگر تا جوابش را نمی‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
-پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
-تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا می‌داند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشت‌ناکی از خودش در می‌آورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بی‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمی‌کنم. وقت یللی‌تللی هم ندارم. آدمی هستم جدی… این هم بار سومش! … کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
خودتان را باور داشتید. ایمان شما باعث می‌شود در حین حرکت محکم قدم بردارید. اگر به دلیل اینکه خیال می‌کردید شکست می‌خورید زمان و انرژی‌تان را صرف این کار نمی‌کردید، موفق نمی‌شدید. شما مقدار زیادی از خودتان مایه گذاشتید چون باور داشتید که می‌توانید به نتایج مطلوبی دست پیدا کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قاعده‌ی سی‌ویکم: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه‌ای را پشت سر می‌گذراند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌کشند، بعضی‌ها درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی‌های‌مان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی‌های‌مان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم. ملت عشق الیف شافاک
دلت گرفته باشد،
غروب یکشنبه هم که باشد،
بوم و سه پایه و کوله پشتی ات را بر می‌داری،
به خودت می‌گویی گور پدر مشتری.
تا آن سمت میدان می‌دوی. طوری که انگار دلت لَک زده باشد برای قهوه ترک مادمازل کتی.
مسافر زیادی ندارد.
دوربرش هتل‌های لوکسی ساخته اند. می‌ترسیدم مهمان خانه را بفروشد و برگردد مسکو.
به فنجان قهوه ام خیره شد:
«می بینم که یه مسافر داری.»
-پدرم که نیست؟
خندید: «شاید یه روز دلش هوات رو کرد و خواست برگردی…».
نگاش را از روی فنجان برداشت: «می بینم که یه نامه داری.»
-عاشقانه س؟
مادموازل کتی میترا الیاتی
تو یه سکون تهدیدآمیز رزومه‌ی من رو خوند. داشتم یه چیزی می‌گفتم تو این مایه‌ها که خیلی سریع همه‌چیز رو یاد می‌گیرم یا اهل کار جمعی هستم، یکی از همون جمله‌هایی که باعث می‌شه حس کنی به یه نفر اجازه دادی به خاطر یه تک دلاری بشاشه روت. ریگ روان استیو تولتز
شست‌و‌شوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شده‌اند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش می‌آید. این روند مثلا در بازجویی از زندانی‌ها به کار می‌رود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظه‌ی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعه‌های ساده‌ی کلمات. این سه محور را حکومت‌ها، ارتش‌ها، احزاب سیاسی، گروه‌های مذهبی، مذاهب همواره به کار می‌گیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفته‌اند. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
در واقع، عشق می‌توانست یکی از چیزهایی باشد که انسان را تغییر می‌دهد. دومین پدیده‌ای که موجب تغییر انسان می‌شود و او را وادار می‌کند که در مسیری متفاوت با آنچه از پیش برنامه‌ریزی کرده بود حرکت کند، ناامیدی است. بله، شاید عشق قادر به تغییر سریع انسان شود ولی ناامیدی، همین کار را بسیار سریع‌تر انجام می‌دهد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
احساس مرده‌ای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون می‌آورد و باز جهان را می‌بیند: پایش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین می‌گذارد؛ فقط جهانی را می‌شناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی‌اش برخورد می‌کند؛ شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان می‌بیند، که به گونه‌ای کاملاً طبیعی، آن‌ها را بین خود تقسیم کرده‌اند؛ همه چیز را می‌بیند و ادعای هیچ چیز نمی‌کند: مردگان معمولاً کم‌رویند. جهالت میلان کوندرا