«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بعد از این مدت صحبت و سر کردن با لئا در آن اتاق به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد روزی به جهنم بروم ، ترجیح میدهم قبلش کمی توی این اتاق بمانم (مهم نیست که گرم باشد یا سرد و یا حتی باد و توفان در حال خراب کردن در و پنجره اش باشد) چرا که تمام صحبت هایم با لئا یک دفعه به طرفم هجوم میآورد… دختری که میشناختم (به همراه 7 داستان کوتاه) جروم دیوید سالینجر
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچکس نمیشود. دیوانه هستم و فقط یک چیز میتواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته میدانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحملناپذیر را با این جنبههایش پذیرفتهای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آگاهم احساس کنم. و آن را در نامهات احساس کردم و قلبم که داشت سال میخورد و میخشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شبزندهداری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتیام را بازیابم، نیرو و سرزندگیام را. الآن انگار بهاندازهٔ نم اسفنجی خون در رگهایم دارم و بهاندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همانطور که این کار را میکنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛ بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار میگردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوشخراشی شنیده میشود؛ زیرا نتها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسانها همین است: تفاوت میان نتها و ضربآهنگ و چیزی غیر از این نمیتواند باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
گیلبرت با ملایمت گفت: «خدا میداند وقتی عشق یا غمی عمیق، کسی را فرا میگیرد، قدرتی شگرف پیدا میکند.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
در همهی دورهها مردم نیک یافت میشوند، اما در آن سالها، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است، از این دست مردمان بیشتر یافت میشدند. چشمهای مراقب هنوز مهلت نیکی ساده مردم را به خود، از آنها نگرفته بود. نیز نیکی گناه نبود. کردار نیک، جسارت میخواهد. و آن دوران آن جسارت خجسته درهم نشکسته بود، گرچه قوام هم نگرفته بود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
بنوازید،استاد ریدلی؛امروز باید به لطف خداوند چون شمعی سوزان در انگلستان بتابیم،که اطمینان دارم نباید اسیر تاریکی یأس شویم. فارنهایت 451 ری برادبری
شما میمیرید و آشنایان، از موقعیت استفاده میکنند تا برای این اقدامتان انگیزههایی ابلهانه یا پیش پا افتاده بتراشند. کسانی که جانشان را فدا میکنند، باید میان از یادها رفتن، مسخرهشدن یا مورد سوءاستفاده قرارگرفتن یکیاش را انتخاب کنند؛ اما این که به انگیزهی واقعی مردم پیببرند، هرگز. سقوط آلبر کامو
پدر نیز مانند بقیهی مردها، قدرت را با قدرتنمایی اشتباه میگیرد. دیوانهوار کریستین بوبن
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من میگویم که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس میکنند و یا دست راست او میخوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمیآورد. بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات میگویم که دست چپ ندارد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
تنها چیزی که بهمان میگوید کی و کجا هستیم: خستگی مان است. اختراع انزوا پل استر
از آن دسته آدمهایی بود که برای دیدن غایت زیبایی اش باید پیوسته کنارش میبودی. دور بودن از او یک جورهایی دوری از زیبایی و کرامت بود. این که او از نسلی انسان، نا امید و بریده بود هیچ باعث نمیشد که خودش انسان بزرگی نباشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
این تصور در ذهن ما نقش بسته است که سختیها و بدبختیها به آدمهای نادان درسها میآموزد و ابلهان رنج دیده از دانایان ناز پرورده فهمیده ترند. ولی همیشه اینطور نیست. طبیعت آدمهای نادان و نا آگاه زیر فشار سختیهای روزگار عوض نمیشود. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
عادت ندارم گذشته رامرور کنم ، انگار احساس مرگ به من هجوم میآورد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
داینا پرسید: «ماه عسل کجا میروی؟»
- هیچ کجا. وحشت نکن داینا جان! مرا یاد خانم هارمون اندروز میاندازی. شک ندارم خواهد گفت که آنهایی که از عهدهی یک سفر ماه عسل برنمیآیند، اصلا حق ازدواج کردن ندارند. …
دلم میخواهد ماه عسلم را در فورویندز و در خانهی رؤیاهای عزیز خودم بگذرانم. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
غیر قابل بیان بود. او امروز بود. فردا بود. ملایمترین عطر یک گل کاکتوس، و سایهی گریزان یک پریْجغد بود. نمیدانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی میکردیم او را مثل پروانه به تکهای چوبپنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد میشد و او به دوردستها پرواز میکرد. دختر ستاره جری اسپینلی
ذهنش فقط در مواقع ذوق زدگی به کار میافتاد. وقتی از واقعیت سرخورده میشد، و رویاها و حس شهرت طلبی اش رنگ میباخت، مغزش درست به اندازه ی یک صدف کار میکرد. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
در زیر چند سؤال میبینید که به شما کمک میکند از آنچه برایتان مهم است آگاهتر شوید: - قصد دارم در این جهان چه هویتی داشته باشم؟ - میخواهم چه نوع افرادی در زندگیام حضور داشته باشند؟ - میخواهم مردم چه واکنشی به من داشته باشند؟ - چه چیزی باعث میشود مردم به اینصورت به من واکنش نشان دهند؟ - چه چیزی در آنچه میسازم تأثیر خواهد گذاشت؟ - چگونه آن را خواهم ساخت؟ - آیا ازدواج خواهم کرد؟ - بچهدار خواهم شد؟ - «نه» مطلق از نظر من چیست؟ - چگونه این «نه» های مطلق را در زمانی که به من ارائه میشوند، مدیریت خواهم کرد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آلبر کامو به ماریا کاسارس
شنبه، هفدهم سپتامبر ۱۹۴۹
عشق من،
نامهات دیروز رسید در حالی که منتظرش نبودم. مصمم شده بودم که منتظرش نباشم. ممنونم از همهٔ این نامهها، نازنینم. بخصوص ممنونم از بابت محتوایشان. تو الآن میدانی که من خاطرجمعم. تو این اضطرابهای بیهوده را از وجودم زدودهای. هر چقدر هم که هیچ کدام از ما، نه تو نه من، حراف نبوده باشیم اما باز ناچار شدهایم کلمات و جملات زیادی بین خودمان ردوبدل کنیم. طبعاً اجتنابناپذیر بوده است. باید واقعاً همه چیز را به پرسش کشید، چون همه چیز در معرض سؤال و تردید و اضطراب و انهدام بوده است. اما چه حالا چه آینده، از هر جا که رنج سر برسد، ما از هم در اطمینانیم و میتوانیم دیگر بدون حرف زدن کنار هم زندگی کنیم، خلق کنیم، لذت ببریم، رنج بکشیم. کنار هم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر یک مرد بخواهد خودش را بکشد، روش موثرتری انتخاب میکند. معمولا خودشان را از ستون سقف انبارشان دار میزنند یا به مغزشان شلیک میکنند یا اگر بخواهند خود را غرق کنند، سنگ یا چیز سنگینی به خود میبندند. مردها دوست ندارند در انجام چنین کار جدی ای ریسک کنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
معنی درد کشیدن اینکه داره خوب میشه اتاق اما داناهیو
اگر برای هر مسئله پیش پاافتادهای آنها را اخراج و اعدام نمیکردیم، کل مملکت تعطیل میشد و روستاییها میگرفتند توی کارخانهها میخوابیدند تا اینکه توی دودکشها علف سبز میشد و همهچیز به وضع سابق برمیگشت. سال پیش، یک هیئت از زنان از منچستر انگلستان به اینجا آمدند. همه چیز را به این زنها نشان دادند و بعد آنها مقالههای تند و تیزی نوشتند کهه کارگرهای نساجی منچستر هرگز چنین رفتاری را تحمل نمیکنند. جایی خواندم که صنعت نساجی در منچستر دویست سال قدمت دارد. این را هم خواندم که دویست سال پیش که این صنعت تازه تاسیس شدهبود، با کارگرهای این کارخانهها چطور رفتار میشد. همشهری روباشف، تو هم الان از همان استدلالهای آن هیئت زنان منچستر استفاده کردی. البته تو بیشتر از آن زنها در جریان امور هستی. برای همین جای تعجب است که از همان استدلالها استفاده میکنی. ولی، از طرفی، یک وجه مشترک با آنها داری: تو هم بچه که بودی، ساعت داشتی. . ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
اغلب در مدارس ،دو ناظم وجود دارد با شرح وظایفی کاملا تعریف شده! یکی که بداخلاق است و صرفا طبق دادههای آماری واصله و نه بر مبنای روانشناسی رنگ و چهره،معمولا کت و شلوار قهوهای سوخته میپوشد و یک خط اخم عمیق،میان دو ابرو دارد و دیگری خوش اخلاق،که لباسش-در بسیاری از موارد دیده شده-یک پیراهن آبی آسمانی و شلواری روشن است،با یک سبیل کاملا افقی مستطیل شکل به مساحت فاصله لب تا دماغ ضرب در طول چاک دهان. قصههای امیرعلی 3 امیرعلی نبویان
از آزادی با تمام مرارتهایی که برای به دست آوردنش تحمل کردم، پشیمان نیستم. از اینکه به روی دنیا آغوش گشودم و گفتم زنده هستم و زندگی را تحمل میکنم پشیمان نیستم. میشد در سکوت چون معتکفی بیخبر از جهان مثل کسی که بیش از اندازه بار زندگیاش را سبک کرده باقی بمانم… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
افرادی هم هستند که مزدور صفت به دنیا آمده اند و هیچ خوبی ای در حق دوستان و نزدیکان شان نمیکنند، چون این وظیفه شان است؛ در حالی که با خدمت به غریبهها خودستایی شان ارضا میشود: هر چقدر کانون عواطف شان به ایشان نزدیکتر باشد، کمتر محبت میکنند؛ هر چقدر دورتر باشد، علاقه و توجه بیشتری نشان میدهند! باباگوریو انوره دو بالزاک
مرا به جرم داشتن چهره ی غمگین به ده سال زندان محکوم کردند همچنانکه پنج سال پیش از آن مرا به دلیل داشتن چهره ی بشاش به پنج سال زندان محکوم کرده بودند.
من اما باید سعی کنم که این بار دیگر چهره ای نداشته باشم. و شام بود و صبح بود هاینریش بل
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل میکنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموختهای. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من سخت، خشن و بیزار درست شدهام، شاید اینطور نبودم تا اندازهای هم زندگی و روزگار مرا اینطور کرد، از مرگ هم هیچ نمیترسیدم. زنده به گور صادق هدایت
زندگی از آنجایی که ترد و شکننده است وقتی به پایانش نزدیک میشود ارزشی گیراتر دارد. بیگانه آلبر کامو
ما نسل بدبختی هستیم دست مان به مقصر اصلی نمیرسد از همدیگر انتقام میگیریم. تماما مخصوص عباس معروفی
امروز که این نامه را برایت مینویسم، با به یادآوردن پرواز لحظههای زودگذر فرار آن زنبور در بعدازظهری که توت میچیدیم، غمگین میشوم. چه فکر آسوده و بازی داشتیم. امیدوارم تو هم این ذهن باز را برای توجه به این چیزهای کوچک به ارث برده باشی که اهمیتشان کمتر از ستارهها و کهکشانهای آسمان نیست. به نظرم، عقل و نیروی ادراک لازم برای آفرینش یک زنبور، بیشتر است تا برای ایجاد یک حفرهی سیاه. دختر پرتقالی یوستین گردر
بی دانش، نه میتوان امیدوار بود نه ناامید. بهترین کار ادامه تردید است و در این شرایط، تردید بسیار باشکوه است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
آدم قبل از اینکه بداند چهچیز باید بخرد، باید بداند کیست و مهمتر اینکه کدام قسمت روانش آسیبپذیرتر است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ذهنتان را بازسازی کنید. زندگی شما یک خط به هم پیوسته و یکدست نیست. خمیدگیها، انحناها، بریدگیها، سانحهها و قطعشدگیهایی در آن وجود دارد. از پا درنیایید و دچار فروپاشی نشوید. هرروزتان را از همانجایی شروع نکنید که روز قبل آن را ترک کردید. روزتان را با یک دیدگاه خوشبینانه و مطمئن تازه شروع کنید. بخندید و به خودتان بگویید: «من به این روز دست پیدا کردهام.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
فرزند چیست! آنکه چونان دانه ی گیاهی
بدقیقه ای بکاری اش: پاره گوشتی که در تاریکی رشد کند
و بر وزن آن سبک موجوداتی که «زن» نامشان نهاده ایم
بیفزاید؛ و در پس نُه ماه، به اندرون نور خزد
فرزند را دیگر چیست که بدان
پدر را عاشق و واله و دیوانه کند؟
چون پای بدنیا گذارد، اخم کند، بگرید و دندان بپرورد.
فرزند را دیگر چه بباید؟ که طعامش دهی
رفتنش و سخن گفتنش بیاموزی. آری، لیک
از چه روی مردمان بر گوساله ای چنین مهر نورزند؟
یا دل در عشق بزغاله ای بازیگوش نسوزند،
آنسان کز برای پسر خویش میسوزند؟
که به رای من، توله حیوانی کمسال،
یا کره ی اسبی زیبا و بی یال،
آدمی را بهمان کار آید که فرزند آید:
که اینان را سودی است از برای انسان
الّا فرزند که چون ببالد و تنومند گردد
بیش، بر کژی و ناراستی اش افزوده گردد
مامش را و آبایش را از خیل نادانان انگارد
چون مجنونان بشورد و آنان را نگران دارد
بیش از آنکه گذر سال بر آنان خورد، سالخورده شان کند
اینست فرزند! و چون نیک بنگری با خویش بگویی
این چه مصیبتی بود؟ سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
شادمانی و شادابی دوران جوانی تا اندازه ای ناشی از این حقیقت است که ما در بالا رفتن از تپه زندگی، #مرگ را که در دامنه دیگر تپه قرار دارد، نمیبینیم (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
«بئاتریس را از اینجا ببر دانیِل. او میدونه که باید چه کار کنی. نگذار این دختر از تو دور بشه. نگذار کسی او را از تو بگیره. به هیچکس و هیچچیز اجازه نده. دنبالش کن. حتی بیشتر از روش زندگی خودت.» سایه باد کارلوس روییز زافون
مادر معتقد است که گریههای حسنآقا مثل قُدقُد مرغهاست و دلیل خاصی ندارد. پدر میگوید که حسنآقا یکپارچه الاغ است و حسنآقا میخندد و الاغ بودن را دوست دارد. خاطرههای پراکنده گلی ترقی
عزیزم، عشق من، چهها که بهخاطر تو نمیکنم! کاش میدانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهادهای! خدای من زندگیام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر میآید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامهای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را میبوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
فقط افراد نیستند که میتوانند از هنر برای تأمین آنچه در زندگی کم دارند استفاده کنند. گروههای مردم و حتا کل جوامع ممکن است به هنر همچون تعادل وجود نگاه کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر موجود زندهای در مواقعی که خیلی نگرانه و تمام هوش و حواسش رو به یه موضوع متمرکز میکنه،ناخودآگاه یه علامتی از خودش مخابره میکنه. این علامت فاصله دوریِ موجود نگران رو با محل تولدش به دقت نشون میده. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
کایرا همیشه توانایی خاصی در دستهایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، اینکه چهطور آن را از میان پارچه رد کند و طرحهایی با نخهای رنگی خلق کند. اما بهتازگی و بهطور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرتآور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشتهایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرحهایی خارقالعاده با رنگهایی بینظیر، حس میکردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشتهایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان میدادند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
#عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. چنان که مولانا به ما یادآوری کرده، روزی میرسد که عشق به چابکی گریبان همه را میگیرد، حتی گریبان آن هایی که از او فراری اند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه «#رمانتیک» مثل نوعی گناه استفاده میکنند. ملت عشق الیف شافاک
هستی خودم مرا بشگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناک است هنگامیکه آدم هستی خودش را حس میکند! زنده به گور صادق هدایت
گذشته گرداب است. بی سر و صدا آدم را به درون خودش میکشد. حال آنکه تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقتِ حال را دریابی. ملت عشق الیف شافاک
این رشد است که خوشحالی به وجود میآورد، نه فهرستی بلندبالا از دستاوردهای دلبخواهی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ازدواج با عشق فرق دارد. عشق را نمیتوانید در یک چارچوب قراردادی بگنجانید. آدمکش کور مارگارت اتوود
برای مری مارگارت در مورد پدرِ پدربزرگم میگویم. توضیح میدهم که او در معدن زغال سنگی در پیتستونِ پنسیلوانیا کار میکرده و هر روز صبح مادرِ مادربزرگم یک ظرف ناهار برای او بستهبندی میکرده و او را به معادن میفرستاده. این کار خیلی خطرناک بود؛ چون سُموم نامرئی و مرگباری در معادن وجود داشت، اما بدن معدنچیها، برای حسکردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آنها گاهیاوقات با خودشان یک قناری را با قفساش به معادن میبردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آنها تبدیل میشد. وقتی سطح سم بیشازحد افزایش مییافت، قناری دیگر آواز نمیخواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچیها از معدن. اگر معدنچیها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمیکردند، قناری میمُرد… و اگر خیلی طول میکشید، کارگران معدن هم میمُردند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما کسی که عاشقش میشویم رو انتخاب نمیکنیم. شمشیر شیشهای ویکتوریا اویارد
همه، گناهکار و بیگناهیم… کوری ژوزه ساراماگو
تناقضگویی، پناهگاه خاص کسانی است که میدانند نظرشان درست نیست اما خطا و اشتباه خود را نمیپذیرند و به این ترتیب سعی میکنند ثابت کنند که سیاه، سفید است و سفید، سیاه. لیدی ال رومن گاری
من دگرگون گردیده بودم، اعجوبهٔ خردسال مردی بزرگ در سرپنجهٔ خردسالی گردیده بود. چه شگفتیی: کتاب نیز دگرگون گردیده بود. کلمات همان کلمات بودند ولی با من دربارهٔ من سخن میگفتند. کلمات ژان پل سارتر
از کتابها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظههای زیبا و آدمهای زندگیام برای زمانی که برای گذر از دوران سختیها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدمهای اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا میدانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن میتوان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهمتر، چون حالا میدانم که آنماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی میتواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختیهای هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتیهای مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتیهای شگفت انگیز زندگان در میان زیباییهای ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسانها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را میآموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
گرسنگی این گونه آغاز میشود:
صبح سرزنده بیدار میشوی،
بعد ضعف به سراغت میآید،
بعد بی حوصله میشوی،
بعد هوش و حواست را از دست میدهی-
بعد آرام میشوی،
و بعد وحشت به سراغت میآید. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
وای عشق من! برای من چه هستی تو! چه هستی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون تضاد، هیچ اعتمادی وجود نخواهد داشت. تضاد وجود دارد تا به ما نشان دهد که چه کسی بیقیدوشرط در کنارمان است و چه کسی فقط برای منافعش با ماست. هیچکس به یک بلهگو اعتماد نمیکند. اگر پاندای مأیوسکننده اینجا میبود، به ما میگفت که در روابطمان، وجود درد ضروری است تا اعتمادمان را به یکدیگر محکم کند و صمیمیت بیشتری ایجاد کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبهنفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغترین بحث در روانشناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد میکنند. پژوهشگران و سیاستگذاران بسیاری در آنزمان باور کردند که افزایش اعتمادبهنفس یک جمعیت میتواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایینتر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرینهای اعتمادبهنفس به والدین آموزش داده شد، روانشناسها، سیاستمدارها، و معلمها بر آن تأکید کردند و در سیاستهای آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیتهایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشقهای بیمعنیای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر میکردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچهها داده میشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد شما و شدت مشکلاتتان بر درد و مشکلات دیگران برتری ندارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
یکی از دلایلی که چرا ممکن است دیگران بدون قصد و نیت به ما آسیب برسانند، این است که ما اغلب از بیرون قویتر از آن بهنظر میرسیم که در واقع هستیم. شاید خودمان هم ندانیم که چقدر در این کار مهارت یافتهایم که دیوارهای با نمای بشاش و محکم بر گِرد دیگران بکشیم. این احتمالاً چیزی است که در اوایل دورهٔ بلوغ آموختهایم، یعنی زمانی که وارد دورهٔ تحصیلیِ جدید شده بودیم. با اینکه این اغلب خودش مزیتی است، اما چه بسا باعث شود دیگران حرفهایی خشن و آزارنده به ما بگویند بیآنکه واقعاً منظوری داشته باشند. آنها واقعاً نمیدانند که ما چه اندازه شکننده و ضربهدیده هستیم. آنان متوجه نیستند که حرفها یا اعمالشان چه تأثیری میتواند بر ما بگذارد، چون نمیدانند و واقعاً نمیتوانند که بدانند که روان ما چه اندازه شکننده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زمان چیزی نیست جز رودخانه ای برای صید کردن. دشمن عزیز جین وبستر
به آقای تل میگم اشتباه از هر کسی سر میزنه، ولی بدون ضرر از پسش بر اومدن کار هر کسی نیست گور به گور ویلیام فالکنر
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمیکند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای موردِعلاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
بعضی آدمها دوست دارند مرکز توجه باشند، اینها کسانیاند که هیچوقت کسی محلشان نمیگذارند. بعضی تاب تحمل حتا یک نگاه را ندارند، اینها درست در مرکز صحنه قرار میگیرند. ریگ روان استیو تولتز
- «این اشغالا چیه روی زمین ایگنیشس ؟» + «اینی که شما میبینی تمام فلسفه منه.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
یه عصر ساکت و عجیب بود. نور ضعیف خورشید از لا به لای شاخههای تکیده ی درختها به زمین میرسید. از قرار معلوم ، خورشید هم از این که نورش از افق به زمین رسیده بود ، خسته شده بود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
من برای آثار آن زن نویسنده به هیچ وجه احترامی قائل نبودم. فکر میکردم بی یتریس کیدسلر با باقی قصه گوهای از مد افتاده همدست شده تا به مردم بقبولاند که زندگی آغاز و وسط و پایان دارد و همین طور شخصیت اصلی، شخصیت فرعی، جزئیات پر اهمیت، جزئیات کم اهمیت، درس هایی برای فراگرفتن و آزمایش هایی برای گذراندن.
و چرا دولت آمریکا با شمار زیادی از مردم آمریکا طوری رفتار میکرد که انگار زندگیشان مانند دستمال کاغذی دور ریختنی است؟ چون نویسندگان در داستانهای ساختگی شان معمولا با شخصیتهای فرعی به همین صورت رفتار میکردند. صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
سوم ژوئن. روزی که متولد شدم. سوم ژوئن 1919 در شهر کراکوف. سال تولد، روز تولد، هیچ کدام مهم نیستند تا موقعی که اتفاق مهمی رخ دهد و از خود بپرسی: چرا در آن روز و آن سال؟ چرا در این تاریخ؟ چرا سی سال بعد متولد نشدم؟ چرا در بدترین زمان و مکان ممکن؟ اکثر آدمها این سوال را از خود میپرسند؛ فکر میکنند اگر در تاریخ و جغرافیای دیگری به دنیا میامدند وضعشان بهتر میبود. ولی من حق داشتم. سوم ژوئن 1919، روز و سال خوبی برای تولد یک یهودی نبود، آن هم در شهر کراکوف! ساعتها بهروز حسینی
امروز جنگ بین سه ابر قدرت ، جنگی ساختگی و غیر واقعی است اما نمیتوان گفت که بی معنی و بی هدف است. چنین جنگی ذخایر کالاهای مصرفی را میبلعد و فضای فکری جامعه را آن گونه که طبقه ی حاکم میخواهد حفظ میکند. در این حالت جنگ یک امری داخلی است نه خارجی! 1984 جورج اورول
وقتی داری میمیری، فردیت به چه درد میخورد؟ دلش میخواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد، حتی اگر در زندگیاش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد. زن در ریگ روان کوبه آبه
به چه فکر میکنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر میپروانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سوالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آنها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر میکنم. اما محبوب آنها غالباً از مشکل، با مهارت میپرهیزد» به هیچ چیز فکر نمیکنم. ابله محله کریستین بوبن
هنگام که به خیمهای آتش درمیافتد، هرچند خردینهها بیشتر شیون میکنند، اما خدای خیمه، آنکه عمر و جانش در تار و پود خیمه بافته شده است، گرچه خاموش و بیخروش مانده باشد، دردمندیاش را کرانهای نیست. خردینهها سرانجام آرام میگیرند. اما خدای خیمه، درد را به جان درکشیده، به درون برده، و در کنج قلب خود جایش داده است، تا مگر روزی روزگاری به عربدهای، به اشکی، یا به خروشی شادمانه، از دل بیرونش بپراکند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
شماها مثل دو رفیقی هستید که بخواهند تعطیلات خود را با هم بگذرانند. اما یکی شان بخواهد از کوههای یخ زدهٔ گرینلند بالا برود و دیگری بخواهد در سواحل هندوستان به ماهیگیری سرگرم شود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
حال احساس میکرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
بخشیدن زندگی به کودک، تنها به معنای بخشیدن بزرگترین هدیهی دنیا به او نیست؛ بلکه این معنای باورنکردنی را نیز دارد که این هدیه را دوباره از او پس میگیریم. دختر پرتقالی یوستین گردر
ادوارد آن قدر روحش را به بند کشیده که فرزندانی خیال پرور و بسیار کتاب خوان از او به دنیا آمده اند - گویی جهان نامریی از او انتقام گرفته است. بانوی سپید کریستین بوبن
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش میتوانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بگذارم، شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دورتر و دورتر برود.
آن قدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد.
اما من حتی شوت زدن بلد نیستم.
حتما سرم همان کنار میافتاد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
من موفق شدم چون «نه» را بهعنوان جواب قبول نکردم. من موفق شدم چون هرگز باور نداشتم که رؤیاهای من توسط فرد دیگری به سرانجام میرسد. قسمت باورنکردنی رؤیای شما این است: کسی نمیتواند به شما بگوید رؤیایتان چقدر بزرگ است. خودت باش دختر ريچل هاليس
هیچ آدمی ممکن نیست بتواند از خودش فرار کند. وطن هر کس در حقیقت خود اوست! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
در حوزهٔ قدرتِ هنر است که ارزش گریزان اما واقعی زندگی معمولی را تقدیر کند. میتواند به ما یاد بدهد همچنان که تلاش میکنیم بهترین استفاده را از وضعیتمان بکنیم بیشتر خودمان باشیم: شغلی که گاهی دوست نداریم، نقصهای میانسالی، آرزوهای بیحاصلمان و تلاشمان برای وفادارماندن به همسر کجخلقی که دوستش داریم. هنر میتواند به جای زرقوبرق دادن به آنچه دستنیافتنی است، چشم ما را دوباره به شایستگیهای اصیل زندگی پیشرویمان باز کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
فقط آنچه را که دو دستی چسبیده ای از دست میدهی جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
هیچ کس برای خیال بافی کردن، پیر نیست. خیالات هم هرگز پیر نمیشوند. آنی شرلی در ویندی پاپلرز (جلد 4) لوسی ماد مونتگومری
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشمهای من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک میریزم. دنبال کلماتی میگردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله میزند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشمانداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشمهای زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمیکنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانهاش مهمان آمده است دستپاچه شدهام.
به دور و بر خود نگاه میکنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو میخواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوشبختی ندارم. هنوز جرأت نمیکنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرامتر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشمهایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانهتر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چارهیی جز این نیست.
هنوز نمیتوانم باور کنم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم فکر کنم… همین قدر، مست و برقزده، گیج و خوشبخت، با خودم میگویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جامعهٔ ما در باب مزیتهای پول حرفهای قشنگ زیادی دارد؛ اما متأسفانه توجه اندکی به مزایایی دارد که کنار گذاشتنِ برخی موقعیتهای کسب پول دارد، بهخصوص هنگامی که این کنارهجویی به آرامش ما بیفزاید.
برای اکثر ما دشوار است که بپذیریم زندگی آرام اصلاً موهبتی محسوب شود، زیرا مدافعان این نوع زندگی عموما متعلق به گروههای بسیار کماعتباری از اجتماع هستند: تنبلها، هیپیها، آنان که تمام عمرشان از زیر کار در رفته اند، اخراجیها… کسانی که بهنظر میرسد انتخاب دیگری برای سروسامان دادن به امورات زندگیشان نداشتهاند. بهنظرمان میرسد زندگی آرام چیزی است که صرفاً به دلیل بیعرضگی خودشان بر آنها تحمیل شده است. چنین زندگیای، پاداشی رقتانگیز است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
من واقعی چیست؟
همان چیزی که تو هستی نه آن چیزی که دیگران از تو میسازند ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
ضمیر ناخودآگاه ما عروسگردانیست که نخها را بالا و پایین میبرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خورشید بی آنکه چاره دیگری داشته باشد بر همان چیزهای قدیمی میتابید. مرفی ساموئل بکت
برو دنیا را سیر کن مثل من باغ به باغ دنبال مرهمی باش. مبادا از این فکر که روزی از روزها تو هم صاحب دو چشم خواهی شد خسته شوی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
اگر در زندگیات را کمی به روی آدمها باز کنی، چنان مهربان میشوند که بیا و ببین. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
هیچ چیز بدتر از این نیست که که وقتی اسمت را صدا میزنند تنت از شنیدن نامت مور مور شود یا موقع دیدن اسمت روی کاغذ هیچ احساسی به تو دست ندهد، برای همین است که بیشتر امضاها یک خط خطی ناخوانا هستند: شورش ناخود آگاه علیه نام، تلاشی برای در هم شکستنش جزء از کل استیو تولتز
بدی کردن یگانه راهیه که آدم به خودش نیرنگ بزنه کالیگولا آلبر کامو
سوزان گفت: «اراده.»
گفتم: «یعنی ممنون بودن؟»
سوزان سر تکان داد. «بعضی وقت ها.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بیشتر عناصر عشق رمانتیک که ما به دنبال آن هستیم؛ ابراز احساسات دراماتیک و خیرهکننده و فراز و نشیبهای کاملاً نامنظم و… شیوههای ابراز عشق حقیقی و سالم نیستند. در واقع، آنها صرفاً شکل دیگری از حقبهجانبی بروز یافته از طریق روابط بین افراد هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
چنین روشن که ماییم، چنین آگاه، به درک همه چیز توانا و در نتیجه قادر به استیلا بر همه چیز، چنان قوی که بیفریب زندگی کنیم، چنین وابسته به هم با پیوندهای زمینی، ذهنی، قلبی، جسمی، بهیقین هیچ چیز غافلگیرمان نمیکند و هیچ چیز ما را از هم جدا نمیکند.
آلبر کامو، ۲۳ فوریه ۱۹۵۰ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا - یا بیشتر - بچه داری، انگار داری توی یک ماهیتابهٔ داغ میرقصی، نمیتوانی به هیچچیز فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سختتر است، چون نمیدانی اتاقهای خالیات را چهطور پُر کنی.» با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
قاعدهی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی، یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، یا در حسرتش. . ملت عشق الیف شافاک
پس از پایان مبارزه، مشکلی از کسی حل نمیشد ولی دیگر هیچ چیز مهم نبود. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک