و همهی اینها درست مثل این بود که آدم یک بند آب ریزش بینی داشته باشد چون میخواستم همه چیز متوقف شود درست مثل موقعی که آدم میتواند سیم یک کامپیوتر را به هنگام خراب شدن دستگاه از پریز بکشد و من میخواستم بخوابم تا نتوانم به چیزی فکر کنم چون به تنها چیزی که در آن شرایط میتوانستم فکر کنم این بود که همه چیز چهقدر زجرآور است و توی مغزم دیگر سلول خالی برای هیچ چیز پیدا نمیشد اما خوابم نمیبرد و تنها میتوانستم همانجایی که بودم بنشینم و کاری جز انتظار کشیدن و زجر کشیدن از دستم بر نمیآمد.