آقا جواب نمیدهد. هنوز دارد حمد و سوره میخواند. حمد و سورهاش که تمام میشود، پشت میکند به قیدار و همانجور که دور میشود، آرام میگوید:
- از ابن بابویه برمیگشتم. رفته بودم سراغ رفیقت. دلم هوس یک مرد کرده بود. زیر آسمان، که مردی نمانده بود، رفتم سراغ زیر خاکیها. درخت را دیدهام که خشک میشود، سال که میگذرد، چهگونه میافتد؛ قصر را دیدهام که قرن میگذرد، چهگونه فرو میریزد؛ کوه را ندیدهبودم که بعد عمر، چهگونه غبار میشود. از علائم قیامت در قرآن، یکی هم همین است؛ غبار شدن کوهها. میخواستم ببینم قیدار چهگونه میافتد… از زیارت اهل قبور برمیگشتم، گفتم بیایم اینجا فاتحهای هم برای شما بخوانم!