آقای پ گفت: "اگه تو این قرارگاه بمونی، میکشنت. من میکشمت. همهمون میکشیمت. نمیتونی تا ابد با ما بجنگی."
گفتم: "من با کسی جنگ ندارم"
گفت: "از همون وقتی که دنیا اومدی مشغول جنگیدن بودی. تو با اون عمل جراحی مغز جنگیدی. با اون صرع جنگیدی. با تموم مستا و معتادا جنگیدی. باز هم امید خودتو از دست ندادی. حالا هم باید امیدتو ورداری و بری به جایی که آدماش امید دارن."
داشت کم کم دستگیرم میشد. او معلم ریاضی بود. من باید امیدم را با امید کسی دیگر حمع میزدم. باید امید را ضربدر امید میکردم.
گفتم: "امید کجاس؟ کی امید داره؟"
آقای پ گفت: "پسر جون، تو هرچی که از این قرارگاه غم انگیزِ غمانگیزِ غمانگیز دورتر و دورتر بشی، بیشتر و بیشتر امیدو پیدا میکنی."