… میخواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست میدارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا میشد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود میساخت، من کفش هایش را پاک میکردم، خدمتکار او میشدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک
بریدههایی از رمان باباگوریو
نوشته اونوره دوبالزاک
… اشخاص آزادی را میپرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا میگیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
… درست به من توجه کنید. دل یک دختر بیچاره و بدبخت عینا شبیه به اسفنج خشکی است که منتظر یک قطره احساسات است که آن را پر از مهر و محبت بکند. دل دختری را، که تنها و ناامید و فقیر است، به دست بیاورید بدون آنکه توجه داشته باشد که بعدا صاحب ثروت خواهد شد. این عمل مثل آن است که در ورق بازی بهترین ورق را در دست داشته باشید، مثل آن است که در لاتاری شمارههای برنده را قبلا بدانید، مثل آن است که در بورس بدانید خرید و فروش کدام سهم باصرفهتر است. شما پایههای محکم یک ازدواج راحت را به این ترتیب بنا میکنید… باباگوریو اونوره دوبالزاک
… دوئل یعنی چه؟ یعنی بازی شیر یا خط و بس! من میتوانم پنج گلوله پشت سر هم در یک ورق آس پیک در همان جای اول تیراندازی کنم و آن هم از سی و پنج قدمی! وقتی که شخص دارای چنین هنر کوچکی باشد اطمینان کامل دارد که حریف خود را خواهد کشت. ولی من از بیست قدمی به سوی شخصی تیر انداختم و تیرم به خطا رفت. خوشمزه اینجاست که حریف من در عمرش دست به طپانچه نزده بود. باباگوریو اونوره دوبالزاک
- آقای دو راستینیاک، شما باید بدانید که با دنیا همان معامله را باید کرد که او با شما میکند. شما میخواهید موفق شوید، من به شما کمک خواهم کرد. شما باید آن قدر تفحص کنید تا به عمق فساد زنها پی ببرید، تا بیچارگی خارج از حد و غرور مردها را اندازه بگیرید. هرچند من این کتاب دنیا را خوب مطالعه کرده بودم ولکن باز هم صفحاتی در آن بود که آن را درست نخوانده بودم. حالا من همه چیز را میدانم. هرچه بیشتر با خونسردی محاسبه بکنید بیشتر موفق خواهید شد. رحم نکنید، بزنید، از شما خواهند ترسید. مردان و زنان را مثل اسبهای چاپار تصور کنید و از یک منزل تا منزل دیگر به قدری آنها را تند برانید که بمیرند، به این ترتیب به اوج امیال خواهید رسید. بدانید اگر مورد علاقه زنی نباشید کسی برای شما ارزش قائل نخواهد شد. باید چنین زنی جوان باشد و ثروتمند و زیبا. اما اگر در درون قلب خود احساساتی دارید که حقیقی است، آن را برای خود مانند گنجی نگاه بدارید، نگذارید کسی حتی در ربودن چنین گنجی تردید بکند اگرنه از بین رفته اید… اگر احیانا کسی را دوست داشتید، این سر را نزد خود نگه دارید! باباگوریو اونوره دوبالزاک
-… از عروسیهای امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من میتوانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم میکرد. یادم میآید، مباشر مادربزرگم به او میگفت که با نهایت اطمینان میتواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار میرفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضبهای عمومی میفروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که میگویند دخترهایش را میپرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان میدهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم میشد این کار را کرد. اما همین که بوربونها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو میشد و بیشتر از او مزاحم صراف میگردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه میدادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحتتر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون میشد. او میدید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا میکرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد. باباگوریو اونوره دوبالزاک
گوریو، در سال اول، اغلب هفته ای یکی دوبار بیرون غذا میخورد ولی بعد، بدون اینکه کسی متوجه باشد، به بیش از دو بار در ماه نرسید. این مهمانیهای خارج مسیو گوریو، که به نفع مادام وکه بود، به مذاقش خوش میآمد. اما کم شدن تدریجی این غیبتها و غذا خوردن او به طور منظم در این خانه باعث نارضایتی مادام وکه گردید. مادام وکه علت این امر را دو چیز میدانست یکی کم شدن تدریجی ثروت گوریو و دیگری تعمد او به آزار دادن و ضرر رساندن به صاحبخانه. یکی از منفورترین عادات این قبیل مغزهای ضعیف این است که پستیهای خود رابه دیگران هم نسبت میدهند. بدبختانه، در اواخر سال دوم، مسیو گوریو از مادام وکه تقاضا کرد که به طبقه دوم نقل مکان کند و خرج پانسیونش را به سالی نهصد فرانک تخفیف دهد و با این عمل یاوه گوییهای اطرافیان خود را موجه کرد. به قدری حالا مقتصد شده بود که در زمستان هم آتش در اتاقش روشن نمیکرد. بیوه زن اصرار داشت که این مبلغ قبلا پرداخت شود. مسیو گوریو قبول کرد و از این تاریخ به بعد، مادام وکه به جای مسیو گوریو او را بابا گوریو خواند. باباگوریو اونوره دوبالزاک
مسیو گوریو مرد کم خوراکی بود و مثل کسانی که با پشتکار خود تمولی به دست میآورند، صرفه جویی اضطراری او رفته رفته به عادت مبدل شده بود. در گذشته و حال بهترین غذای او عبارت بود از سوپ، گوشت آب پز و یک ظرف سبزی و تا آخر عمر میتوانست به همین غذای مختصر اکتفا بکند. بنابراین برای مادام وکه مشکل بود که از این راه بتواند به گوریو آزاری برساند یا کاری انجام بدهد که برخلاف ذوق و سلیقه این مرد باشد. چون از مقابله با این مرد جان سخت مأیوس ماند، انتقام خود را از این راه شروع کرد که او را در نظر سایر پانسیونرها خفیف کند. پانسیونرها هم برای تفریح خود آلت دست مادام وکه شدند. در اواخر سال اول، بی اعتمادی مادام وکه نسبت به گوریو به قدری شدید شد که از خود میپرسید چرا این تاجر، که هفت تا هشت هزار فرانک در سال عایدی دارد و دارای اسباب نقره عالی و جواهرات زیبایی است که فقط معشوقه مرد متمولی میتواند داشته باشد، در این پانسیون منزل میکند و با این تمول پولی که بابت مخارج خود میپردازد این قدر ناچیز است. باباگوریو اونوره دوبالزاک