رفیق من نمیخواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار میبینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی میبریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو میتوانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور میانداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
بریدههایی از رمان در غرب خبری نیست
نوشته اریش ماریا رمارک
در مرکز پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دکمهی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دور واکس پوتین است نه تفکر و اندیشه. دور نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دور مشق و تمرین است نه آزادی. بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی که لباس یراقدار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همهی عالم عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
یک فرمان نظامی این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری میتواند آنها را دوست ما کند. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
مردم زبان ما را نخواهند فهمید، چون نسل پیش از ما گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود ولی پیش از آن خانه و زندگی و کار و پیشه ای به هم زده بود. آن نسل به سر کارش بر میگردد و جنگ را فراموش میکند. ونسلی که بعد از ما رشد کرده است با ما بیگانه و نا آشناست و مارا از خود خواهد راند. ما انقدر سطحی و بی مایه شده ایم که حتی به درد خودمان هم نمیخوریم. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
اگر ناگهان به پا خیزیم و کارنامه زندگی مان را به دست پدرانمان بدهیم چه خواهند کرد؟ و روزی که جنگ به آخر برسد از ما چه انتظاری میتوانند داشته باشند؟ مایی که سالیان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است. کشتن. اولین حرفه و شناخت ما از زندگی تنها یک چیز بوده است: مرگ. بعدها چه بر سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاری ساخته خواهد بود؟ در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
امروز صحنههای دوران جوانی را مرور میکنیم و چون مسافران از روی همه ی آنها میگذریم. درک حقایق تلخ تار و پود وجودمان را میسوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم. لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو میکنیم که باز به آن دوران برگردیم. ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟
مثل بچهها بی دست و پا و چون پیرمردان کارکشته ایم و به غایت خشن و سطحی هستیم؛ بله ما از دست رفته ایم. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
ما دیگر جوان نیستیم. ما دیگر حال جوش و خروش و فعالیت نداریم. از همه چیز و همه کس فرار میکنیم. حتی از خودمان و زندگی. هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا میدادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منعدم و نابود کنیم. و اولین بمب در قلب ما منفجر شد. حالا ما کجا و فعالیت ما کجا و کوشش و ترقی. ما دیگر این چیز هارا نمیشناسیم، دیگر هیچ چیز را نمیشناسیم جز جنگ،جنگ. . در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
کروپ آدم پرمغزی است و عقیده دارد که اعلان جنگ باید مثل جشنهای عمومی ورودی و دسته موزیک داشته باشد. درست مثل مراسم گاوبازی منتها به جای گاو ژنرالها و وزیران دو کشور با شلوار شنا و یکی یک چماق به وسط صحنه بروند و به جان هم بیفتند تا کشور هر دسته ای که طرف دیگر را مغلوب کرد فاتح اعلام شود. این خیلی آسانتر و صحیحتر از جنگ است که در آن مردم بی گناه و ساده دل را به جان هم بیندازند. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک