سرباز با حیرت به گفت و گوی آن دو خیره شده است. پرستار، شروع به خواندن میکند، با صدایی شکسته و تلخ، آوازی گیلکی را به زمزمه میخواند. سرباز کنار پنجره میرود. سیگاری از جیب بیرون میآورد و بر لب میگذارد و به محوطه پر درخت بیرون نگاه میکند.
مصاحبه
صدا: چی گفتی؟
نعیم: گفتم...
صدا: چی؟ چی گفتی؟ بگو نعیم... چی گفتی؟ چی؟
نعیم: دوستت دارم! [میگرید.]
صدا: بعدش چی شد؟
نعیم: بعدش آسمون چرخ زد و آبیش تموم شد... نیگا کردم، دیدم مونیک، فقط دامنش نیست که قرمزه... همه تنش قرمزه، همه لباساش...
صدا: چرا اونو کشتی؟
نعیم: واسه اینکه نمیتونست بپره... بالشم بستم، ولی دیگه خوب نشد. ...
ترانههای قدیمی
نمایی از برج میلاد.
2 مرد وارد میشوند. علی آقا روی ویلچر نشسته، پتوی سربازی روی پاهایش انداخته و کلاه بر سر دارد. کمانچه مرد دوم، مسیب، را در آغوش گرفته و با گردنی افراشته به روبرو مینگرد. مرد دوم، مسیب، نابیناست و راه را از طریق راهنماییهای علی آقا پیدا میکند... پشت سرشان، نمایی از برج میلاد.
لیلا مرکبخوانی چند مسافر (3 نمایشنامه)
لیلا: میگفت هوس شمال کردهم... جادهش، جنگلاش، مهی که سر هر پیچ توش گم میشی و بعد هر خم خودتو پیدا میکنی... میگفتم میبرمت... بذار تک سرما شکسته بشه و جون بگیری... آخه زمستونا، لاجون که بود، لاجونتر میشد... و اون صدای خس خس سینهش، که نفسمو با خودش میگرفت و پس میداد... میگفت لیلا... شمال بهمون خوش میگذره، مگه ...
مسافران (2+5 تکهگویی) نمایشنامه
راننده از سواری پیاده میشود. پنجاه ساله مردیاست با کلاه پشمی گوش پوش بر سر و لنگی به دور گردن. در کاپوت را بالا میزند و آب و روغن سواری را اندازه میکند. سپس به سمت ما میآید.
راننده: قراره من به شما بخندم، یا شما به من؟... به من تریپی هشتاد تومن میدن که جاش یابوی بارکش این ابوطیاره باشم، ...