آخرین فعالیتها
-
از ویران میآیی :
بعضی چیزها را آدم نداند بهتر است. چون تا وقتی نمیدانی بهت ربطی هم پیدا نمیکند، اما تا دانستی، یقه ات را میگیرد و دیگر تا آخر عمر باهات است (...)
-
از ویران میآیی :
حالا آنجا نیستم، هیچ جا نیستم؛ بادم که از همه طرف میدود و لای این دهانهای گشاد قیقاج میدهد و فرار میکند؛ برگ چنار قهوه ای ام اصلا که یواشکی از کنار چشم شان میافتم رو سبزی چمن و قایم میشوم؛ دود سیگار آن آقا هستم که همینطور که خودش میرود پشت سرش جا میمانم و سبک میشوم و نازک، و جلو جسمها میروم بالا و غیب میشوم. (...)
-
از ویران میآیی :
اصلا دیگر زمان چیست جز سکوتی سنگی، که میتوان بر بالای آن گردش کرد و رفت و بازگشت و از همه طرف نگاهش کرد. (...)
-
از ویران میآیی :
من هم میدانستم این لبخند و چهره ی خودم نیست، اما آن را دوست داشتم. این یکی از چیزهای اصل کاری بود که میخواستم همیشه داشته باشم ش تا وقتی آنی میشوم که خودم میخواهم، یعنی آدمی که همه چیز خودش را دوست دارد، این لبخند هم باهام باشد. (...)
-
از ویران میآیی :
مقصر کسی نیست. تقصیر یعنی جمع شدن هزار عمل هزار آدم مختلف از پدر پدربزرگهامان تا حالای خودمان (...)
-
از ویران میآیی :
بود. لازم نبود به ش فکر کنم و در خیال بسازم ش. لازم نبود با هر صدایی یا چشمهای قهوه ای یی یا خنده ی ریزریزی چشمم را ببندم و او را ببینم. کنارم بود. آنقدر بود که به این چیزهاش فکر نمیکردم. (...)
-
از ویران میآیی :
او را که نمیتوانستم تابستان و زمستان تنم کنم یا توی کمد نگه ش دارم. کاش بعضیها را میشد. (...)
-
از شب پیشگویی :
دولتها همیشه به دشمن نیازمندند، ولو اینکه در حال جنگ نباشند. اگر دشمن واقعی نداشته باشی، باید یکی بسازی و درباره اش شایعه بپراکنی. این مردم را میترساند، و آدمها وقتی بترسند، از خط خارج نمیشوند. (...)
-
از شب پیشگویی :
پیش از اینکه آتش جنگ لفظی شعله ور شود، هر دو کوتاه آمدیم؛ پی برده بودیم که ممکن است همدیگر را به گفتن چیزهایی واداریم که بعدا پشیمانی به بار آورد، چیزهایی که هرگز نتوان از خاطر زدود، حتی اگر پس از اینکه آرام شدیم، بارها عذرخواهی کنیم. (...)
-
از شب پیشگویی :
من آخرِ همه ی چیزها را دیده ام. من به قعر جهنم فرو رفتم و پایان را دیدم. وقتی از چنین سفری برگردی، فرقی نمیکند تا چه مدت به زندگی ادامه دهی؛ بخشی از وجودت برای همیشه مرده است. (...)
-
از شب پیشگویی :
آنچه بر جهان حکومت میکند، پیشامد و احتمال است، تصادف محض، و تصادف هر روز مثل سایه ما را تعقیب میکند. هر آن ممکن است زندگی را از ما بگیرند، بی هیچ علتی. (...)
-
از دیوان سومنات (مجموعه داستانهای کوتاه) :
آقای الف نمیدانست که به طرف سیاهچالِ آخرین نقطه ی داستان گام برمیدارد. کلماتی که مکتوب میشد او را به دنبال میکشید. به آسمان نگاه کرد. نمیتوانست بندهای مکتوب داستانی تمام شده را که رقم زده شده بود، از پاهایش باز کند و مردی باشد بیرون از روایتی مکتوب. به اتاق رفت. از سرسرا گذشت، از پلهها فرود آمد و در سیاهی آخرین نقطه گم شد. داستان «پلکان» (...)