آخرین فعالیت‌ها


  • زندگی کوتاه است
    از زندگی کوتاه است :

    گاهی اوقات ممکن است اخذ تصمیم برای انسان دشوار باشد. با وجود این، عجیب است که تصمیمات ممکن است به اشتباه منجر شود. اوید در این باره میگوید: «میبینم و تصدیق میکنم که برایم سودمند است، ولی حس میکنم که به من آسیب میرساند.» (...)

  • زندگی کوتاه است
    از زندگی کوتاه است :

    به خاطر داری، زمانی که در فروم ایستاده بودیم و ریزش برف را بر محوطه ی قصر‌ها تماشا میکردیم! متوجه شدی سردم است و مرا محکم به خودت چسباندی. چنان محکم که حتی میتوانستم گرمای خون رگ هایت را حس کنم. به خاطر دارم، به طرفت برگشتم و گفتم خجالت نمیکشی؟ ولی من هم این را میخواستم. ما دو انسان بودیم با یک خواسته و میل. (...)

  • زندگی کوتاه است
    از زندگی کوتاه است :

    ایرلیوس، گاهی اوقات وسوسه انگیز است که واقعیت‌ها را با کمی طنز بیان کنی. (...)

  • زندگی کوتاه است
    از زندگی کوتاه است :

    ایرلیوس، لحظاتی را که از رودخانه آرنو عبور میکردیم به یاد داری؟ ناگهان توقف کردی و میخواستی موهایم را ببویی. ایرلیوس، چرا ناگهان چنین هوسی کردی؟ آیا فقط هوسی جسمانی و شهوانی بود که خود را آشکار میساخت؟ از نظر من که چنین نیست. نه، به عقیده ی من، روزی عشق واقعی را میشناختی، ولی اکنون میترسم که آن را فراموش کرده باشی. (...)

  • بیگانه
    ستاره داد
  • بیگانه
    از بیگانه :

    مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روز‌های اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه می‌کرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش می‌آوردند حتماً گریه اش می‌گرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    من مورد هجوم خاطرات زندگی ای قرار گرفتم که دیگر مال من نبود، خاطراتی که شیرین‌ترین و ماندگارترین بودند. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم می‌کند. اما وقتی این را خوانده بودم معنایش را خیلی نفهمیده بودم. نفهمیده بودم چطور روزها می‌تواند در آنِ واحد هم کوتاه باشند هم طولانی. بی تردید طولانی برای گذراندن. اما آنقدر کشدار که دست آخر با هم قاطی می‌شوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    روز اول بازداشتم، اول مرا به اتاقی بردند که چند زندانی دیگر از پیش در آن‌جا بودند. بیش‌ترشان عرب بودند. وقتی مرا دیدند خندیدند. بعد پرسیدند چرا به زندان افتاده‌ام. گفتم یک عرب را کشته‌ام. همه‌شان ساکت شدند (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    آدم حتی وقتی در جایگاه متهمان در دادگاه نشسته است ، همیشه برایش جالب است که بشنود درباره اش حرف می‌زنند. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟ این سوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت می‌شدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست می‌داشتم، ... (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    هیچ یک از یقین‌های او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بی‌قیدی و بی‌مهری جذاب دنیا سپردم. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند. (...)

  • بیگانه
    از بیگانه :

    من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام است مطمئن نیستم ، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام نیست کاملاً اطمینان دارم. (...)

  • سقوط
    برای سقوط نوشت :

    کتابی که آیینه ی تمام نمای ما انسان هاست!

  • سقوط
    ستاره داد