یوهان ولفگانگ فون گوته

یک روز در حین خداحافظی ، دست خود را پیش آورد و ب من گفت: بدرود ورترِ عزیز! ورترِ عزیز! این نخستین بار بود ک از کلمه ی عزیز برای من استفاده می‌کرد و شادی ک از شنیدن این سخن در وجودم احساس کردم تا مغز استخوانم نیز نفوذ یافت! آن را صد بار با خود تکرار کردم و در هنگام شب ، آن هنگام ک قصد رفتن ب بستر را داشتم و در حالی ک راجع ب انواع چیزها با خود سخن می‌گفتم ، ناگهان با خود گفتم شب خوش ورترِ عزیز! و نتوانستم از کار خود ب خنده نیفتم. رنج‌های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
درشگفتم در این راهی که در پیش گرفتم هر تک گامم چقدر آگاهانه بوده است. من این گرفتاری را به روشنی دیدم و با این حال چون کودکی به دام آن پا نهادم. حتی امروز هم آن روشنی دید را دارم و با این حال هیچ نما و نمودی از اصلاح در کارم نیست. رنج‌های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته