لحظاتی بعد ، سری از تن جدا شد. سری کوچک و گرد از آدمی بسیار آشنا چند قدم بالاتر از فلکه در لابه لای مه از تن جدا شده بود و حالا در شیب خیابان خسروی قل میخورد که در هر چرخش صدای سایش سنگ آسیاب را تداعی میکرد.
آن قدر آرام میچرخید که گاه به نظر میآمد دیگر نمیتواند بچرخد ، اما میچرخید و لاله ی گوش و یا آن بینی کوچک نمیتوانست جلوی چرخیدن را بگیرد ، فقط حرکت را کند میکرد ، و یکی از لالهها خونی بود.
سر میگشت و میگذشت ، با یک چشم بسته ، یک چشم باز ، و آن هم بهت زده ، انگار که بخواهد دزدکی به جایی نگاهی بیندازد و بگذرد. این نگاه آن قدر آشنا بود که سروان خسروی در وهله ی اول متوجه فاجعه نشد ، یا شاید آن قدر هیجان زده و خسته بود که نتوانست معنای سر بریده ی غلتان را دریابد.
سر به آرامی چرخید و از جلو شهربانی گذشت. سروان خسروی قدمی به عقب گذاشت ، دست به اسلحه برد ، به این سو و آن سو نگاهی انداخت و گفت:
"این یعنی چی ؟"