وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همچیز مردم بازی میکنند، ساده نباش. سال بلوا عباس معروفی
بریدههایی از رمان سال بلوا
نوشته عباس معروفی
شک، اساس ایمان است. سال بلوا عباس معروفی
چرا فرار میکنی؟
میترسم.
از من؟
نه، از عشق. سال بلوا عباس معروفی
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟ سال بلوا عباس معروفی
مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند… ؟! سال بلوا عباس معروفی
در سرزمین بی آدم، دین بی معناست. سال بلوا عباس معروفی
هر جنگی به خاطر صلح در میگیرد، و هر صلحی مقدمه ای است بر جنگ. سال بلوا عباس معروفی
آدم عاقل نمینشیند بی خود و بی جهت آبغوره بگیرد. غم ندارید، به استقبالش رفته اید. همین جور میشود که خدا یک درد بی درمان میدهدو یک غم میگذارد تو سینه آدم. سال بلوا عباس معروفی
خوشیمان را به رنج دیگران نمیخریم. سال بلوا عباس معروفی
مردم هریک دردی دارند که دیگری نمیفهمد سال بلوا عباس معروفی
مرده اند، مردانی که ندانستند چرا زنده اند! سال بلوا عباس معروفی
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن میشود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی، اما نیست. فکر میکنی خب حتما یک جایی گذاشتهام که حالا یادم نیست، بعد بیآنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگر خراشی میکشی و مینشینی… سال بلوا عباس معروفی
و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند گریه کردم. دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوند و مثل یک درخت توخالی ، پوستهای بیش نیستند. و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمیدانند چرا زندهاند… سال بلوا عباس معروفی
بدبختی بزرگ بشر چیست؟ از همین که آدم دینش را درست نباشد و نداند که نداند که نداند، یا چه میدانم، آن کس که بداند که نداند که بداند. سال بلوا عباس معروفی
آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان میگفت فارابی حکیم هنرمندی بوده که نظیرش را دنیا به خود ندیده است، سازش را برمی داشته میرفته وسط جماعت، شروعم میکرده به زدن. مردم را به خنده وا میداشته که غش و ریسه میرفته اند، بعد دستگاه عوض میکرده، گریه شان را در میآورده، و بعد همین جور که میزده، خوابشان میکرده و میرفته یک محله دیگر. فکر کردم ما توی این دنیا، بین این همه آدم یک مرد این جوری نداریم که بتواند با سازش ما را به گریه بیندازد و روحمان را سبک کند. سال بلوا عباس معروفی
شاید به خاطر خود عشق باشد که عشاق به هم نمیرسند، و یا اگر برسند، زمانه بینشان جدایی میاندازد و چنان پرتشان میکند که از این سر و آن سر عالم بیفتند بیرون. سال بلوا عباس معروفی
توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواش یواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسه همین است که پیشرفت نمیکنیم. سال بلوا عباس معروفی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
هنر هم راهی است برای رستگاری بشر. سال بلوا عباس معروفی
چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست.
عمرباخته ها، عاشق عمر دیگران میشوند، همان جور که خودشان قربانی شده اند، دیگران را هم نابود میکنند، با حرفهای قشنگ، وعدههای فریبنده، سلیقههای یکنواخت، زبان بازی، زبان بازی و همه اش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلیهای دروغ. سال بلوا عباس معروفی
سایه ترس از مرگ هم بدتر است. سال بلوا عباس معروفی
آمد.
با همان کت و شلوار مشکی راه راه، پیرهن سفید، و موهای صاف و سیاهی که با هر نسیمی زیر و زبر میشد. غنچه ای سر جیب کتش گذاشته بود که خیلی از کراوات قشنگتر بود.
توی دلم گفتم الهی من فدای تو بشوم، من غنچه گل سرخ را از هزارتا کراوات بیشتر میپسندم.
چه دسته گل قشنگی آورده ای، از کدام باغ چیده ایشان؟ میدانستی آبی و قرمز و بنفش چه غوغایی میکنند؟ سال بلوا عباس معروفی
چه حرف ها! مگر ما میتوانیم شخصیت آدمها را تعیین کنیم؟ چرا هرکس که بههای و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بی سر و پا؟ نکند کوزه گرها این جورند؟ سال بلوا عباس معروفی
وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همه چیز مردم بازی میکنند، ساده نباش. سال بلوا عباس معروفی
پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحم الراحمین است. سال بلوا عباس معروفی
پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا بر میخورد؟ سال بلوا عباس معروفی
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسب ها، کالسکهها و حتا آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند. سال بلوا عباس معروفی
گاهی احساس میکردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را میکشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده میشد. سال بلوا عباس معروفی
انعکاس صداش انگار روی آب حوض موج میخورد و ماهیها از ترس سر به زیر آب میبردند. یک لحظه به فکرم رسید که ماهیها از ترس آدمها ماهی شده اند و به آب پناه برده اند، ولی در آن جا هم امان نیستند. سال بلوا عباس معروفی
باد هم نمیوزید، اما موهاش روی ابروهاش میلغزید. حتا چند پر از موها تا دم چشم هایش هم بود. توی دلم گفتم کی موهات را شانه میزند؟ اگر زبانم بند نیامده بود میپرسیدم: «کی موهات رو مرتب میکند؟» سال بلوا عباس معروفی
لحظاتی بعد ، سری از تن جدا شد. سری کوچک و گرد از آدمی بسیار آشنا چند قدم بالاتر از فلکه در لابه لای مه از تن جدا شده بود و حالا در شیب خیابان خسروی قل میخورد که در هر چرخش صدای سایش سنگ آسیاب را تداعی میکرد.
آن قدر آرام میچرخید که گاه به نظر میآمد دیگر نمیتواند بچرخد ، اما میچرخید و لاله ی گوش و یا آن بینی کوچک نمیتوانست جلوی چرخیدن را بگیرد ، فقط حرکت را کند میکرد ، و یکی از لالهها خونی بود.
سر میگشت و میگذشت ، با یک چشم بسته ، یک چشم باز ، و آن هم بهت زده ، انگار که بخواهد دزدکی به جایی نگاهی بیندازد و بگذرد. این نگاه آن قدر آشنا بود که سروان خسروی در وهله ی اول متوجه فاجعه نشد ، یا شاید آن قدر هیجان زده و خسته بود که نتوانست معنای سر بریده ی غلتان را دریابد.
سر به آرامی چرخید و از جلو شهربانی گذشت. سروان خسروی قدمی به عقب گذاشت ، دست به اسلحه برد ، به این سو و آن سو نگاهی انداخت و گفت:
«این یعنی چی ؟» سال بلوا عباس معروفی