آشتی با هیتلر تباهی عمیق اخلاقی را در دنیایی که اساسا بر عدم بازگشت بنا شده است ، آشکار میکند ؛ زیرا در این دنیا همه چیز از قبل بخشوده شده و همه چیز در آن به طرز وقیحانه ای مجاز است. بار هستی میلان کوندرا
balsamo
۱۱ نقل قول
از ۱۰ رمان و ۸ نویسنده
- پیغام عقب نشینی هم از لشگر رسید.
- من گفتم: ما تحت نظر لشگر کار میکنیم ، ولی این جا تحت امر شما هستم. طبعا وقتی شما بگید برو ، من میرم ، ولی فرمانها رو درس معلوم کنید چیه.
- فرمان اینه که ما این جا بمونیم ، شما زخمیها رو از این جا به مرکز ببرین.
- گفتم: بعضی وقتا هم از مرکز زخمیها رو به بیمارستان صحرایی میبریم. ببینم ، من تا حالا هیچ عقب نشینی ندیده ام ، اگر قرار بشه عقب نشینی کنیم ، این همه زخمی رو چطور ببریم ؟
- زخمیها رو نمیبریم ، بقیه رو ول میکنیم.
- پس من با ماشینا چه ببرم ؟
- لوازم بیمارستان را ببر.
- گفتم: بسیار خوب. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
تالیران وقتی بالای سیاستگاه رسید صلیب را که از طرف کشیش به او عرضه میشد ، بوسید و فورا زانوها را بر کف سیاستگاه و سر را روی کنده نهاد. همان وقت تبر جلاد روی گردن تالیران فرود آمد و ضربت تبر تختههای سیاستگاه را لرزانید.
یک مرتبه فریادی مخوف از مردم برخاست ، زیرا دیدند که با این که تبر فرود آمد سر از پیکر جدا نگردید.
جلاد برای دومین مرتبه تبر را بلند کرد و فرود آورد و تختههای سیاستگاه لرزید ، ولی باز سر از بدن جدا نگردید و محکوم زنده بود.
لووین یی که آن منظره را مینگریست از فرط خوف موهای تنش مانند سوزن شد.
وقتی سومین ضربت تبر روی سر محکوم بدبخت فرود آمد بدون این که سر از پیکر جدا شود ، فریاد مردم وحشت زده بلند گردید. عده ای نتوانستند توقف نمایند و عقب نشستند. لووین یی از فرط خوف بر خود میلرزید و دفعه چهارم تبر جلاد به هوا رفت و فرود آمد و محکوم بانگ زد: یا حضرت مریم!
ولی باز سر از بدن جدا نشد ، زیرا جلاد ناشی نمیتوانست تبر را طوری فرود بیاورد که با یک ضربت گوشت و استخوان قطع و سر از بدن جدا گردد.
آن گاه ضربت پنجم و بعد ضربت ششم… و هفتم… و هشتم… و دهم و پانزدهم و بیستم ، و بیست و پنجم فرود آمد. در ضربت بیست و نهم در سراسر میدان اعدام یک نفر تماشاچی جز لووین یی پای سیاستگاه وجود نداشت و در ضربت سی ام حتی کشیشها و قراولان مسلح هم رفتند و فقط جلاد باقی ماند و محکوم.
ما نمیتوانیم بگوییم محکوم در آن موقع چه حال داشت و جلاد چگونه سراپا خون آلود شده ، عرق میریخت و مانند دیوانهها به جان تالیران افتاده بود.
بالاخره در ضربت سی و دوم سر تالیران از بدن جدا شد و روی تختههای سیاستگاه غلطید. عشق صدراعظم آلکساندر دوما
لحظاتی بعد ، سری از تن جدا شد. سری کوچک و گرد از آدمی بسیار آشنا چند قدم بالاتر از فلکه در لابه لای مه از تن جدا شده بود و حالا در شیب خیابان خسروی قل میخورد که در هر چرخش صدای سایش سنگ آسیاب را تداعی میکرد.
آن قدر آرام میچرخید که گاه به نظر میآمد دیگر نمیتواند بچرخد ، اما میچرخید و لاله ی گوش و یا آن بینی کوچک نمیتوانست جلوی چرخیدن را بگیرد ، فقط حرکت را کند میکرد ، و یکی از لالهها خونی بود.
سر میگشت و میگذشت ، با یک چشم بسته ، یک چشم باز ، و آن هم بهت زده ، انگار که بخواهد دزدکی به جایی نگاهی بیندازد و بگذرد. این نگاه آن قدر آشنا بود که سروان خسروی در وهله ی اول متوجه فاجعه نشد ، یا شاید آن قدر هیجان زده و خسته بود که نتوانست معنای سر بریده ی غلتان را دریابد.
سر به آرامی چرخید و از جلو شهربانی گذشت. سروان خسروی قدمی به عقب گذاشت ، دست به اسلحه برد ، به این سو و آن سو نگاهی انداخت و گفت:
«این یعنی چی ؟» سال بلوا عباس معروفی
"در زبان یونانی ، برای بیان بازگشت از واژه ی nostos استفاده میشود. algos به معنای رنج کشیدن است. پس nostalgia [نوستالژی] ؛
رنج بردن ناشی از آرزوی ناکام بازگشت است. " جهالت میلان کوندرا
و آن گاه که یکی از شما از پای میافتد ، افتادنش ، زنهاری ست از برای آنها که از پشت سر میآیند تا پای شان به سنگ نگیرد. آری ، و نیز زنهاری ست ، از برای آنها که از پیش رفته اند و با آن که تیز روتر و استوارتر بوده اند ؛ سنگ را از سر راه برنداشته اند.
و این را هم بدانید ، هر چند این سخن بر دلتان گرانی کند:
کشته هم از برای کشته شدن خود پاسخ گوست ،
و دزد زده هم از برای دزد زدگی خود بی تقصیر نیست.
راستکاران از خطای نابکاران بری نیستند ؛
و پاک دستان ، دستشان به گناه ناپاکان آلوده است. پیامبر و دیوانه (پالتویی) جبران خلیل جبران
هرشبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
که بود سهمشان غم و حرمان
هر شبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
عده ای را نصیب شادی و شور
عده ای را شبان بی پایان شب بیپایان آگاتا کریستی
یک بار به مترسکی گفتم: «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.» گفت: «لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمیشوم.»
دمی اندیشیدم و گفتم: «درست است ؛ چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.»
گفت: «فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آن گاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه میسازند. پیامبر و دیوانه (پالتویی) جبران خلیل جبران
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکیهای صبح بیدار میماندند و به تماشای لامپهای پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن میشد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود میپرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکسهای متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان میداد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده میشد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر میشد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاریهای هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلیهای سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولیها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند… 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
حیوانات خارج ، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند. مزرعه حیوانات (قصه پریان) جورج اورول
حیوانات خارج ، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند. قلعه حیوانات جورج اورول